قلبم را به تو دادم
                        گفتم نگهش دار
گفتی باشد
                        خدا نگهدار ...


حامد

نمی دونم

نمی دونم...
صبح شده بود...
به سختی از جا بلند شدم تمام بدنم درد میکرد...
دلم کپک زده بود،البته خیلی وقته ها ولی دیگه اینو خوب احساس میکردم...
چراغ دوست داشتنی اتاقمو خاموش کردم،ضبط هم روشن مونده بود،خاموشش کردم که تا برگردم استراحت کنه...
مثل همیشه به سمت قرصها که یاور همیشگی من هستند، رفتم. چند تایی خوردم یادم نیست چی بود ولی یه چیزی خوردم که درد بدنمو نفهمم...خیلی آزارم میداد...چند روزی بود که همین وضعو داشتم! برای خودم هم عجیب بود...دلیلشو نمیدونستم فقط میفهمیدم که خیلی درد دارم...
سعی میکردم به خودم بگم:
حالت خوبه...امروز روز خوبی خواهد بود...نگران نباش...غصه نخور...این روزها هم میگذره...شاد باش... میتونی...میتونی...
باید بتونی...
کلی با خودم جرو بحث کردم،
تصمیم داشتم که اون روز حالم خوب باشه.
به سمت آشپزخانه رفتم...ولی آب هم به زور پایین میرفت...نمیدونم چی بود که تو  گلوم مونده بود...! بغض؟؟؟حرف؟؟؟
نمیدونم......
میخواستم ناراحتی هامو به باد بسپارمو خودمو راحت کنم ولی راستش دلم نیومد دیدم گناه داره....!!!
همین طور راه میرفتم،یه لحظه هم آروم نمیگرفتم...
به سمت ضبط رفتم...باز هم نوار همیشگی...آوای محزون همیشگی،آرومم میکنه...
هر چی لباس دورم بود تنم کردم،لرز داشتم...ولی فایده نداشت.
میخواستم وانمود کنم که هیچ مشکلی ندارم...
نمیخواستم دیگه کسی از صدای گریه هام به سراغم بیاد...
میخواستم بخندم
شاد باشم
با صدای بلند قهقهه میزدم،میخندیدم...
صدای خودم آزارم میداد!!!
خفه شو ....خفه شو....نخند....نخند...
گریه کن.... گریه کن!
ولی دیگه گریمم نمی اومد.یاد حرف یکی از دوستام می افتم که میگفت:
                                       گریه کردنم دل خوش میخواد...!
و من حتی گریمم نمی اومد.
نمیخواستم اینجوری باشم،من اون روز قصد داشتم شاد باشم.......برای اون روز خیلی برنامه ها داشتم!
میخواستم عقده هامو فریاد کنم ولی صدام از سینه بالاتر نمی یومد...
و افسوس...افسوس که نشد!
ولی اون روز یه چیزی رو خوب فهمیدم و آن، این که
                                     سرشت مرا با غم عجین کرده اند...!
مقاومت بی فایده است...!!!


الناز 

روزگار غریبیست نازنین!

یاران ناشناخته ام

چون اخترانه سوخته

چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

                                                  که گفتی

دیگر

           زمین

                    همیشه

                                شبی بی ستاره ماند

با یه هفته تاخیر تولد شاملو رو تبریک می گم مردی که با رفتنش ادبیات مملکت ما رو به زمستون و گرگانی که تک شاعران جوان را تکه پاره می کنندسپرد. شاملو یک نو آوره(!) به تمام معنا بود، یه نابغه، آدمی که برای مشهور شدن سنت ها رو نمی شکست شاعری که بعد از قرن ها شعر را در ایران به جایگاه در خورش رساند .

اما افسوس و سد افسوس که در مملکت ما فروغ یکی است و شاملو یکتا و با غروبشان خورشیدی طلوع نمی کند.......

                             

امروز یا فردا کانترمون به هزار می رسه چند روزی به ماهگرد بلاگ مونده ولی اینجا هم مثل فکر و جامعه ما در شرف انجماده حامد خان که میان یه پابلیش میزنن و می رن تا هفته بعد، برادر من یه سر بزن ببین ما زنده ایم یا مرده ؟!

یکی از دوستای ما که ید طویلی در عرصه جی اف بازی داشت می گفت که یه دوست پسر می ارزه به سد تا از این دخترا ، یه روز با تو می گردن فرداش با یکی دیگه بعد با هم دیگه کله مچل کردنو رکورداشونو می دن(؟) این بنده صالح خدا می گفت باید بزنی تو سر این جماعت تا سه سوت عاشقت بشن !

ما با این سیاست نرفتیم جلو چون من ...(بماند...) ولی این سرکار علیه فخر زمین و زمان اشرف مخلوقات فلان فلانا... ما کلی براش کلاس گذاشتیم ولی تا ما یه هفته ای رفتیم سی خودمون همه چیز رو به باد داد...

صدام رو هم گرفتن اینم یه نمونه عینی یه دیکتاتور امیدوارم آدم های که در لباس دموکراسی ملت مارو دارند از بین می برند نیز به همین عاقبت دچار شن البته به دست خودمون......

یه سوتی باحال تر

سالن تاریک بود من و وحید دنبال یه جا بودیم که هم بتونیم بگیمو بخندیم هم بتونیم بخوابیم (بعدش..)من یه جای خوشگل پیدا کردمو خودمو انداختم زمین وحیدم بغل من نشستو سریع شروع کردیم به فکیدن! منم که از هفت دولت آزاد بودم خودمو پرت کردم عقب تا سرمو بزارم رو پای عقبی هیکلش درشت بود و مطمئنا هم سنه اما وقتی بالا رو نگاه کردم صورت قرمز مدیرمونو دیدم که با جذبه خاص خودش داشت به من نگاه می کرد...

   بهزاد

تکذیب می کنم!

سلام ( بهترین چیز برای شروع سلام کردنه نه ؟)

اولا باید بگم که شایعاتو باور نکنید امریکا هنوز موفق نشده منو بگیره اصلا اگه گرفته بود من الان چه جوری دارم واستون مطلب می نویسم ؟ پس یه خواننده عاقل خودش باید به این نتیجه برسه که منو هنوز نگرفتند اصلا عمرا هم نمی تونند منو پیدا کنند چون من خودمم نمی دونم که کجام چه برسه به جورج دبیلیو بوش   اصلا اونا اگه منو بگیرن بازم منو نگرفتن چون من یه نفر که نیستم من خیلی نفرم   این جورج دبیلیو بوش هم عوض گشتن به دنبال من بره کشاورزی یاد بگیره که گوجه فرنگی نشه کیلویی 700 تومن !

دوما از اینکه از رژیم کم نمک استفاده می کنم معذرت می خوام !

سوما در راستای اینکه همه دارن همه چیو نقد می کنن ما هم گفتیم یه چیزیو نقد کنیم نگن نقد کردن بلد نبود ( تازه ما ایرانیها که اصلا هممون  منتقد متولد می شیم ! )فقط نمی دونم چیو باید نقد کنم حالا فعلا محض تنوع آخرین فیلمی که دیدم یعنی رقص در غبار رو نقد می کنم ( یادم باشه از دفعه بعد اگه خواستیم با بهزاد بریم سینما جفتمون یه فیلمو نریم که اینطوری مطلب تکراری نشه ! )

خلاصه ما رفتیم و نشستیم فیلم شروع شد اول یه آهو تو جنگل داشت راه می رفت بعد یکهو یک شیرو نشون داد که خیلی بد داشت به آهو نگاه می کرد انگار خودش خواهر مادر نداشت بعد یکهو شیره افتاد دنبال آهوی بد بخت  آهو بدو شیر بدو تا اینکه آهو رفت تو یه خونه و شیره نتونست بره تو بعد من کلی خوشحال شدم که شیره به مقاصد کثیف خودش نرسید این شیره حتی از امریکا هم بد تر بود بعد من نمی دونم چرا توی فیلم عوض پایان نوشت بیمه البرز  من نمی دونم بیمه البرز یعنی چی اما معلومه که یه کلمه خارجیه و تهاجم فرهنگیه و من اصلا خوشم نیومد که فیلم به این قشنگی از تهاجم فرهنگی پول گرفته بود و معلوم بود که اینا همش زیر سر امریکاست و من می خواستم پا شم برم که دیدم تازه نوشت به نام خدا

و من نمی دونم یعنی چی     مگه دوره آخر الزمان شده که آخر فیلم بنام خدا می نویسند ومن دیگه مطمئن شدم که این فیلم را امریکا برای در خطر انداختن اسلام درست کرده است و من خیلی ناراحات شدم      اما نمی دونم چرا حالا که فیلم تموم شده بود هیچکی نمی رفت از سالن بیرون   من هم وایسادم تا اینکه دیدم یه فیلم دیگه رو شروع کرد یه پسر خیلی خوب و مومنی که ریش خوبی هم داشت توی مینی بوس بود و من نمی دونم چی شد که اون پسر جاشو به یه دختر خانوم داد که البته به من هیچ ربطی نداره که اون دختر خانوم چه شکلی بود و بعد که دختره پیاده شد حتما یه چیزی جا گذاشت که بعد از اون هم پسره پیاده شد و دنبال دختره دوید تا بهش بده        البته من فکر می کنم دختره شناسنامشو جا گذاشته بود چون پسره توی محضر دختره رو پیدا کرد و شناسنامشو بهش داد البته من نمی دونم دختره تنهایی واسه چی رفته بود محضر  مگه آدم با خودشم ازدواج می کنه ؟

بعد هم نمی دونم چی شد چون فیلم خیلی طولانی بود و من خسته بودم

 آخر فیلم که پاشدم بهزاد از من پرسید راستی اسم فیلم چی بود و من فهمیدم که کار بهزاد از من هم درست تر است

فعلا خدا حافظ
حامد

درد تو دل

چند روزیه خیلی حالم گرفتست فکر می کنم یه چیزی تو کلمه که خیال بیرونم اومدن رو نداره مثل بغضی که تو گلوی آدم گیر کرده باشه!؟

به قول شاعر دارم از عطش می میرم ابر من کجا می باری... وقتی قرار باشه بدبخت بشی دیگه هیچ کس و هیچ چیز بهت رحم نمی کنن و نخواهند کرد زندگیم به یه تار نازک بنده(!) یه چیزی مثل سیم های گیتار، نازک و حساس فقط یه تار...

بازهم مثل همیشه از همون وقتی که دیوان فروغ رو واز کردم وقتی که فهمیدم مثل هیچ کس نیستم به جز یه نفر وقتی که فهمیدم از همه چیز و همه کس خشته شدم به جز یک نفر وقتی هیچ کس مرا دوسن نداشت به جز یک نفر و آنوقت آسمان باریدن گرفت و لبانم را بوسید.........

الی گفت ستایش زندست و علی یه دیونه تمام عیار حسابی گیج شدم شاید عاشقا همشون همین جورین یه دیونه ولی شایدم همش دروغه........

اصلا زندگی یه دروغه ! دروغی که وقتی به دنیا می یای بهت می گن وتا بیای زبون باز کنی و حقایق رو فاش کنی ، همه چیز یادت رفته و زرق و برق این دنیای لعنتی چشمای قشنگتو به سیاهی می کشونن سیاهی که زیباست و اسیر دست سفیده ، سفید خداست و سیاه انسان های بالغ........

 

دیروز با حامد و مجتبی رفیم سینما ، مجتبی معمولا فیلمی رو می ره که فروشش از همه کم تر باشه ، به قول خودش سینما تفریح نیست ونباید فیلم های چرت و پرت دید ، منم که ذاتا آدم سازش گریم قبول کردم

گرچه دیدن این فیلم مارو یاد غم وغصه هامون انداخت ولی نقدشو بخونید:

یه پسر ترک که تازه اومده شهر(به همراه نه نه بابا)عاشق دختری(از نوع خوشگلو فقیرش) می شه که مامانش تو کارهای ایکسه(روم به دیفال)؟! همون اول فیلم تو چندتا فریم باهم دیگه ازدواج می کنن ولی پسره به زور اولیا محترمش (به بهونه مادردختره) از دختره طلاق می گیره و با اینکه دختره نمی خواد ولی پسره تعهد می کنه که مهریه دختر رو بده به خاطر همین می ره دنبال کار(این جوری از دست طلب کارهای وام ازدواج هم فرار می کنه) یواشکی میره تو یه ماشین قایم می شه صاحب ماشین هم مارگیر بوده وا نو با خوش می بره صحرا  مار دست پسر رو نیش   می زنه و مجبور می شه انگشتشو قطع کنه و........

 

 

زندگی تمام آدم ها اجبار کامله که تنها نقطه روشنش عشقه عشق...

پیرمردی که مردی را به خاطر زنش می کشه و جوونی که به خاطر زنش انگتش و همه چیزش رو از دست می ده و ناگزیر روونه زندان می شه فقط به خاطر اینکه مهر زنش رو بده اینجا تنها جایی که جون آدمیزاد ارزش خودش رو از دست می ده مهم نیست تو یه روشنفکر یا یه هنرمند باشی مهم نیست آدم خوب یا بدی بشی مهم نیست خوش تیپ یا خوشگل باشی مهم فقط عشقه که هیچ منطقی قادر به هزم اون نیست باید تو این راه همه چیزت رو بزاری همه چیز........

بهزاد