ضحاک مار به دوش!

ضحاک را به جرم اینکه می خواست زنده بماند کشتند!
انقلابیون
هویدا را هم به همین جرم کشتند!
به جرم بی جرمی!

فراغت را دوست دارم!

فصل سرمای کوچه شیر فروشان

با بهار

 سر سنگین است

ستاره ها هنوز

 دردی برای گریستن باران دارند

 انگار ستاره ها

به سرما عادت کرده اند

انگار ستاره ها

زمستان را برای گریستن می خواهند

انگار ستاره ها

با سرمستی قهرند

انگار ستاره ها

فراق یاررا

بیشتر از یار دوست دارند

ستاره کوچک من با آن چشمان مست

معشوق ستاره های عاشقسیت

که عاشقانه او را می پرستند

ستاره من معشوق نیست

ستاره من اسیر است

اسیر ستاره هایی که احمقانه

او را برای ارضای عشقشان می خواهند

ستاره من خسته است

میله های زندان

با استواری سستشان

 او را کتک می زنند

ستاره کوچک بی نوای من!

عشق را

 دوری می سازد

و اسارت را

وصال یار

 

 

 

 

 

 

فقر محبت در دریای محبت!

همه اونایی که دوسش داشتن
 هنوزم دوسش دارن!
اما یه دیوار خیلی گنده بین اوناست!
پسرک داره از فقر محبت می میره!
اونایی که اون ور دیوارن هم همین طور!
چرا روح بعضی از آدما انقدر بزرگ می شه!
خیلی رفته بالا
خیلی...

این جماعت!

واقعا آدم می مونه با این جماعت چی کار کنه ؟

منظورم جماعت معلما و خانوادن ، همه این جماعت واقعا خوبی آدمو می خوان اما اشتباه عمل می کنن!

من برای خودم عقایدی دارم که مطئنا با عقاید اونا جور نیست ، تمام مشکلات هم از همین جا شروع می شه!

معلما و خانواده دوست دارن فرزندشون و شاگردشون تو راهی که خودشون براش ترسیم حرکت کنه ، براشون مهم نیست که من چی فکر می کنم ، در چشم اونا من یه آدم منحرفم که باید هر چه زود تر به راه مورد علاقه اونا هدایت بشم و اونا برای این که من به این راه هدایت بشم هر کاری بتونن می کنن!

این جماعت فقط یه را برای موفقیت می شناسن وهر کاری می کنن تا آدمو به این راه بکشونن از نصیحت کردن گرفته تا اجبار، نمی دونم از غرورشونه یا از اعتقاد قویشون!

واقعا ادم می مونه با این جامعت چی کار کنه!

از یه طرف می دونه همه این جماعت به قول خودشون خیر آدم رو می خوان ، از یه طرف می دونه دارن تو راهی که انتخابه کرده سنگ می ندازن البته این سنگ اندازی از نظر اونا کار بدی نیست چون فکر می کنن با این کار می تونن من رو هدایت کنن! نه می شه باهاشون مبارزه کرد نه می شه تسلیمشون شد!

من در آستانه راهی نو که شاید از هر هزار نفر یه نفرم این راهو نرفته،  باید هم با این جماعت راه بیام هم اینکه مشکلات راه جدید رو بشناسم راهی که هیچ شناختی بهش ندارم!؟

من به راهی که انتخاب کردم اعتقاد کامل دارم ولی یه نوجوون 17 ساله نیاز به محبت داره نیاز به توجه داره نیاز به مشورت داره و از طرفی جماعتی که همیشه این کارا رو براش می کردن حالا حرکتی معکوس رو آغاز کردن!

تو این جماعت مادر ازهمه مهمتره !

دوست دارم به ساعت روی دیوار ایست بدم تا دیگه انقدر راه نره ، بعد به ابرهای تو آسمون می گم تا ابد ببارن

خیابون بارانی آدم های ساکن ، این جوری پیدا کردن تنها آدم زنده کاری نداره !

آخر پیدات می کنم!

قول می دم

 

آرش کمانگیر

دیوان سه سر با آن دندان های کرم خرده و لبان کبود ، لبخندی کریح می زدند ، اهریمن سرمستانه فریاد می کشید تا اهورمزدا بیشتر به انزوا کشیده شود.

دیوان تمام ایران زمین را با قدمهای خود آلوده کرده بودن و آخرین قلعه پهلوانان ایران نیز در حال سقوط بود ، آخرین بازماندگان در این قلعه بودند و با نابودی این عده کم دیگر ایران زمین مفهمومی نداشت .

در قلعه باز شد ، اهورا با دیدن این صحنه چشمان را پر از اشک کرد

کودکان، زن ها، پیرمردها و ... همه و همه با هر چه که داشتند برای نجات کش.ورشان آمده بودند ، پیرمردها با عصایشان کودکان با اسباب بازی هایی چوبی و...

صورت اهورا لبخندی توام با امید به خود گرفت و رنج

پهلوانی با شمشیرش به سوی دیوان دوید

خشمگین  به خاطر ایران

مغرور  به خاطر ایران

مصمم به خاطر ایران

با تمام وجود شمشیرش را در پای دیوی فرو کرد ، دیو فریاد زد و او را بلند کرد ، چشمش را به چشم او دوخت ، هنوز تقلا می کرد.

شمشیری که هر گز ندید، از پشت قلبش را شکافت، هنوز از خشم دندان هایش را به هم می سایید .

خون پهلوان از چشمان اهورا مزدا جاری شد

اهریمن هنوز مستانه می خندید.

دیوی گفت: ما مهربونیم و حاضریم به شما اجازه دهیم تا تیری رها سازید و تیر هر جا فرود آمد آن فاصله قلمرو شما خواهد بود!

شدت خنده اهریمن بیشتر شد.

ایرانیان می داستند اگر این پیشنهاد او قبول نکنند دیگر ایرانی وجود نخواهد داشت پس تنها تیر اندازشان آرش را به میدان فرستاندند.

آرش پیش رفت و در مقابل دیوان ایستاد ، صدای خنده دیوها دشت را پر کرده بودند ، او بیاد تیرش را تا آنجا که می توانست دور تر می انداخت تا قلمرو بیشتری نسیب این بازمندگان شود.

کمان را زمین گذاشت ، تنها تیرش را دستش گرفت، دیگر کسی نمی خندید تیر را در بازوی لاغرش زد و به سوی بی نهایت دوید