صبح یک روز تعطیل از خواب بیدار می شی!یه دوشه آب سرد می گیری!و خیلی آروم از یک کوچه عریض و سرسبز عبور می کنی!
درخت های تبریزی با نسیم آرومی که میاد تکون می خورن،وصف های زیادی رو برای اون کوچه آروم می شه آورد ،انگار هیچ ظلمی تو دنیا وجود نداره !کوچکترین صدای دلخراشی هم به گوش نمی رسه؟!حتی صدای خروسی که بخواد اون آرامش رو بهم بزنه!
و ناگهان...(مثل همیشه)صدای ممتد ترمز یک ماشین سفید و یک صدای برخورد کوچک و باز حرکت ماشین سفید تمیزو موشی خاکستری و تپل ،که خود را از چند متری من به انتهی کوچه می دود و انگار به سختی می دوید .
وچند گام جلوتر گربه ای با مغزی متلاشی شده روی زمین،انگار گونه اش را به آسفالت چسبانده بود و نه انگار که تا همین چند لحظه پیش می دوید...
اون گربه می تونست اون موش تپل خاکستری رو بگیره و برای چند روز سیر باشه ولی الان موش راه می ره (شاید به سختی ) و گربه هر روز با عبور هر ماشین بیشتر مرگ رو احساس می کنه ،شاید اگه اون ماشین سفید تمیز نبود همه چیز بر عکس اتفاق می افتاد!
سلام. آقا محمد. خیلی خوبه که دوباره می نویسی. مثل قدیم ها سر می زنم.
یا علی
میبینم که دوباره نیمکت بازی رو شروع کردی....