نامه ای برای تو!

برای عاشق شدن لازم نیست معشوقت رو دیده باشی ! لازم نیست هم قد و هم وزن و سطح و... باشی! برای عاشق شدن فقط دو چیز لازمه ، یه دل که هر وقت عاشق شدی بهت خبر بده ویه گوش که صدای قلبت رو بشنوه.

تازه می فهمم همیشه به فکر یه چیز بودن یعنی چی؟!

سر کلاس، سر امتحان، تو خیابون ، توی تاکسی و ...

برای اینکه یاد تو باشم لازم نیست خورشید غروب کنه لازم نیست فیلم لاو دار ببنیم لازم نیست هیچی گوش بدم و...

برای اینکه یاد تو باشم فقط یه دل لازمه که یاد تو، همیشه تو یادش باشه و یه چشم که همیشه به روبرو خیره بشه و یه لب که از ته دل بخنده...

دل آدم دو تا خونه داره ، خونه اول برای ایمان و اعتقاداته و خونه دوم برای عشق اما من هرگز خونه دل رو به ایمان های پوچ و پوک پر از اعتماد ندادم و تمام دلم را به تو اجاره دادم، رهن کامل برای تمام عمر!

مثل دیوونه ها دنبالت می گردم و هر وقت پیدات کنم انقدر با چشم در دلت رو می زنم تا به خونه دلت راهم بدی و وقتی بهت رسیدم انقدز می بوسمت که از حال برم و قتی به هوش آمدم من به تو تبدیل می شم، مثل تو می شم تو هم مثل من می شی و من وتو به ما تبدیل می شیم  و اینجوری دیگه هیچ وقت از دست نمی دمت، هیچ وقت!

دوست دارم

دوست دارم

دوست دارم

دوست دارم

و باز هم دوست  دارم

قصه ابدی!

گناهش این بود که زن بود

این قومه نفرین شده

نفرین شده به دست جادوگر زمان

تمام زیبایی وجودشان را به قصاب سر کوچه سپرده اند!

زن موجودی است کوچک تر از مرد، که به لیل زیبایی و لطافت کاربرد های فراوانی دارد مثل ارضای حیوانی وحشی موسوم به مرد یا استفاده در تبلیغات یا نمایش ...

از دیدی دیگر زن تکه گوشتی است که هر چی زیبا تر باشد خوشبخت تر است به همین دلیل زن ها سعی می کنن از نوک پا تا موی سرشونو عمل کنن تا جذاب تر بشن .

بعد از عمل نوبت نقاشی می شه ، یعنی با سرخاب و سفیداب (مدل نیوا)تمام جاهایی که قابل رویته، نقاشی می کنن ، بعد از اون به مرحله اصلیه قضیه می رسیم یعنی پوشیدنی ها ، زن هاهمیشه حساب ویژه ای رو لباس باز می کنن و همیشه علاقه دارن چارقدی که سرمی کنن پارچه ترکمن و دوخت ترکیه باشد و البته گل دار!

توجه زنها به ظاهرشون مثل یه تابع درجه دو می مونه که بعد از رسیدن به اوج ، سقوط می کنه و خودشون می دونن به چه مرضایی دچار می شن ازافسردگی گرفته تا هزار نوع صرتان و ام اس و ...

من آدم متحجر نیستم که با دیدن یه زن استغفرالله بیفتم! ولی با دیدن این همه جنایت در حق زنها گریم می گیره(مگه مرا هم گریه می کنن؟!)

خانمها تو جامعه ما نصف عمرشون رو صرف کارهای پوچ می کنن و اکثرا هم بعد از ازدواج به ایده آل هاشون نمی رسن و اغلب به افسردگی دچار می شن

به نظر من ارزش یه زن خیلی بیشتر از اینه که بخواد نصف عمرشو به قیافش برسه ، البته خانمها باید به خودشون برسن ولی من فکر می کنم تو مملکت ما یه کم به افراط کشیده شده ،البته دلیلش خیلی روشنه!

وقتی حجاب دینی تو یه جامعی اجباری می شه ، مطمئنا دختری که از طریق ماهواره و اینترنت با دنبای بیرون ارتباط داره ، نمی تونه یه چشمی بیاد تو خیابون.

مشکله دیگه ای که باعث شده جامعه زنان ، جایگاه پست تری نسبت به مردان داشته باشه، فیزیک بدنی زنه که در بسیاری از موارد در صورت نبود فرهنگ باعث تضعیف زن می شه .

نمی دونم شاید یه روزی با رسیدن جوامع بشری به تمدن ایده آل زنها هم به حقشون برسن؟؟؟   

 

 

ایران و ایرج

روزگاری پادشاهی جوانی بود که بر تمام دنیا فرمانروایی می کرد ، او پادشاهی مهربان بود و هیچ وقت به هیچ کس ظلمی نکرد در طول حکمرانی وی هیچ جنگی رخ نداد ، هیچ کسی دیگری را نکشت و...

حاصل عشق او و همسرش دوپسربه نام های ایرج و تورج بودند .

این دو دوستانی به نام های ایران و توران داشتند که هر دودخترانی یک گل فروش بودند، گل فروش همسایه دربار بود البته چون گل فروش به غیر از خونش ، مغازه و انباری هم داشت زمینه بیشتری را نسبت به همسایش اشغال کرده بود و حدودا وضع مالی گل فرو ش بهتر از پادشاه بود اما هیچ وقت لباسی بهتر از لباس شاه نپوشید و هرگز خوراکی لذیذ تر از شاه نخورد .

شاه همیشه سعی می کرد فرزندانش را از خشونت دور کند تا در آینده مثل خودش پادشاهانی مهربان شوند و تا ابد هیچ ظلمی رخ ندهد اما تورج که فرزند بزرگتر بود همیشه ته دلش می خواست به برادر کوچیکه زور بگه !

 اون قوی تر از برادر کوچیکه بود و هر وقت تنها جایی گیرش می آورد تا می خورد می زدش ، ایرج هم با آن هیکل نحیفش همیشه سرش رو مینداخت پایین و می رفت با ایران بازی می کرد ، تو رج هم با افتخار به سراغ توران می رفت و با آب وتاب همه چیز رو براش تعریف می کرد توران هم با دقت همه چیز رو گوش می کرد و شب که می رفت خونه همون بلاها رو سره  خواهر کوچیکش می آورد .

سال ها گذشت و بچه ها بزرگ شدن و کتک کاری های بچه گانه بوی دیگر می داد بوی چنگ بوی کینه بوی انتقام بوی ....

پدرشاه که ازاوضاع خیلی آزرده بود تصمیم گرفت ایرج رو به مشرق زمین بفرستد، او شنیده بود مشرق زمین سرزمین اهل دلان است و او مطمئن بود که این جوری فرزند کوچکتر راحت تر خواهد بود ، ایرج همراه ایران به مشرق آمد و دو نفری به سرعت محبوبیت زیادی در میان مشرقیان کسب کردند و ایرج توانست برای اولین بار در مشرق امپراطوریه مستقلی را تاسیس کند در همین حین پدرش مرد و تورج پادشاهی را به دست گرفت و تصمیم گرفت برای آخرین بار ، برادر کوچکش را شکست بدهد وی قبل از حرکت برای فتح مشرق زمین توران را که حالا ملکه بود به قتل رساند تا در غیاب وی حکومت را در دست نگیرد.

وی پس از اینکه به مشرق رسید و ایرج را دید که در کنار ایران به استقبال وی آمده اند به تمام اشتباهاتش پی برد و از لشکرشی خود پشیمان شد و مغرب زمین را که تحت تسلط او بود توران زمین نامید .

ایرج نیز مشرق زمین را ایران زمین نامید ولی هیچ وقت از آزار و ادیت بازماندگان تورج در امان نبودو...  

قناری پرید!

آخرین قناریشو گرفت تو دستش !
با اون لبای کلفتش بوسش کرد.
قناری رو پر داد
وقتی قناری به ایوان طبقه بالا رسیده بود دیگر صاحبی نداشت

بستنی نیمه کاره!

بیا آقا بهزاد ...

- تا این سه تا بستنی رو بخوری باباتم اومده !

- مرسی آقا رضا(نگهبان کارخونه) شما خودتون نمی خورین؟ سه تا خیلی زیاده!

- چیزی نیست... نصفش آبه .. بخور!

من الان برمی گردم...

(از ماشین پیاده شد)

از دست بابام عصبانی بودم ...چرا منو باخودش نبرد ؟! همیشه همین جوری بود،اون یه بچه با وجود(؟) می خواست که نماز اول وقتش ترک نشه(!) ؛ مثل داداش وسطیم !

من اصلا اون جوری که اونا می خواستم نبودم ،من عاشق ادبیاتو و فلسفه بودم، هیچ اعتقادی هم به خدا و پیغمبر نداشتم .

به قول بابام کاری هم نبودم ،همش تو خودم بودم یعنی هستم ! هر روز تنها تر می شدم ، از همه بریده بودم از مدرسه فامیل خانواده از همه چیز...

تنها تفریحم چت کردن بود.

 اما یه روزی همه چیزعوض می شه ، می دونم !

 از این بدبختی در میام ، تنها هدفه زندگی عشقه ! فقط همین ، و من هنوز دچار این درد نشدم ، وقتی دچار این درد بشم همه چیز تغییر می کنه ، یعنی امیدوارم تغییر کنه!

اولین بستنی رو تموم کرده بودم داشتم دومی رو هم به زور می خوردم ، رفته بودم تو رویاهای دو نفرم و داشتم کلی با خودم حال می کردم که یهو چشمم خورد به دو تا بچه که با مادرشون تو چمنای جلوی کارخونه نشسته بودن!

یه لحظه حس کردم تمام بدنم یخ زده از بستنی بدم اومد ، من داشتم به زور بستنی می خوردم و اون دو تا بچه ...

از خودم بدم اومد ،من انقدر طمع کار بودم که حتی به یه بچه 5 ساله رحم نکردم اون وقت انتظار دارم یه روزی خودم رو برای عشق فدا کنم ، چه رویاهای احمقانهای!

دیگه دیر شده بود ، اون یه دونه بستنی هم سر جاش اب شد ، خیلی سریع تر از اونی که من بخوام بدمش به اون بچه ها... بعد از نیم ساعت بابام با دوتا کارگرو 5 تا کارتن بستنی اومد