من اولش فیتو پلانکتون بودم یه نهنگه منو خورد بعد نهنگ بد بخت تو سواحل فرانسه به گل نشست و چون اون موقع از نهنگ ها حمایت نمی شد مردم منو با نهنگه خوردند،البته منو شخصیت مهمی خورد که الان می فهمم اسمش داوینچیه ، چون کاراش خیلی برام آشنا بود.
من سال های سال نقش انگشت شصت دست راست وی را داشتم . وقتی مردش باکتریای خاک گوشت منو خوردند و رفتن تو ساقه یه بوته ، اولش من و بقیه فقط یه بوته دو سانتی بودیم ولی کم کم بزرگ شدیم و من شدم یه خیار !
یه روز رنه مگریت با میشل فوکو اومدن سر قبر داوینچی ، فوکو منو کند و گفت :
فوکو:این یک خیار نیست!
مگریت:مطمئنا! من هم مثل تو فکر می کنم این یک خیار نیست ولی چیه؟
فوکو:چیزی که تو بهش دست می زنی پوسته خیاره نه خیار!
مگریت:درسته !خیار مجموعه مفزه خیار و پوستشه و من الان دارم پوستشو لمس می کنم!
فوکو:ولی بهترین واژه، تصویر خیاره! چون هر کدوم از ما یه جور این جسم رو در ذهنمون تصویر می کنیم!
مگریت:پس تکلیف این بدبخت چی می شه؟
فوکو:چه طوره ما براش تصمیم بگیریم؟
مگریت:یه آدم باشه خوبه!
فوکو:پس بریم یه آدمش کنیم!
فوکو بعدا در کتاب واژه ها و چیزهاش در مورد من زیاد حرف می زنه ولی مهم این بود که من داشتم یه آدم می شدم نه یه شصت آدم یا یه خیار!
فوکو داوطلب شد تا منو بخوره تا من تبدیل به اسپرم بشم و بعدش آدم بشم ولی فوکو حواسش نبود که انسان خروجی های دیگری هم داره پس منو به طرز افتضاحی منو ...
من پنجاه سال تو فاضلاب های فرانسه می چرخیدم واقعا زندگی مصیبت باری بودولی بعد از نیم قرن منو به عنوان کود صادراتی مرغوب فرانسه به برزیل فرستادند اونجا منو ریختن پای یه درخت موز!
من سرنوشت شومم رو برای درختهای موز تعریف کردم و گفتم که فیلسوفای احمق چه بلایی سرم آوردن!
درختای موز بهم اطمینان دادن که با موز شدن امکان آدم شدنم خیلی زیاد می شه، منم موز شدم.
هنوز سبز بودم که منو فرستادن یه جای دیگه که الان می دونم ایرانه،تو ایران کم کم زرد شدم و صد نفر منو خرید و فروش کردند تا رسیدم به در مغازه،خیلی ها اومدن منو بخرن ولی چون اون موقع خیلی گرون بودم کسی منو نمی خرید اما یه روز یه آقاهه که بعدا فهمیدم بابامه اومد منو با چهار تا موز دیگه خرید و برد خونه.
اینبار قضیه به خیر و خوشی به انجام رسید و من در رقابت با بقیه موزها پیروز شدم و 9 ماه بعد هم به دنیا اومدم!