حقیقت بسیار تلخ است و زیبا مانند یک فنجان قهوه تلخ و لذت بخش!

من و حصاری

                دو در دو در دو

                                   در خاموشی لحظه ها

                                                          رنگ  آب را از یاد برده ایم

و شاید در فرار از از انبوه روزها

                                          نمی دانیم در قطار روزها سواریم!

تجربه نوشیدن اولین فهنجان قهوه برا ی خیلی ها لذت بخش نیست و شاید تجربه نوشیدن اولین فنجان حتی با خلوار ها شکر برای یک کودک لذت بخش نباشد ولی...

آرام آرام عادت می کنیم!

جامعه پیرامون ما ، به آرامی وبه سادگی به ما تحمیل می کند که قانون تلخ و زیبای جنگل همه جا وجود دارد و حقیقت آرام آرام بدون آنکه دل درد بگیریم در دلمان لنگر می اندازد  و زبانمان از یاد می برد، کی به مزه تلخ ان عادت کرده است!

اما زبان من همیشه تلخی این حقیقت را حس می کند ،هر باربار بیشتر از قبل،من نمی توانم حقیقت جامعه ای پر از زشتی را با دبدن صفی از مردم که صبح برای خرید شیر از خواب بیدار می شوند فراموش کنم!

قهوه صبحانه من هر روز غلیظ تر و دلنشین تر از دیروز است، شیرو شکر تنها نقش مسکن را برای قهوه بازی می کنند و نمی دانم آن مرد کی می خواهد مزه واقعی قهوه تلخ را بدون شیر و شکر بچشد ،او همیشه  همه چیز را آنگونه که می خواهد می بیند ، نه آنگونه که هست!

                                                                            

نظرات 3 + ارسال نظر
حوال پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:53 ق.ظ http://haval.blogsky.com

سلام. دوست عزیز. چند وقتی بود نیمکتتون خالی بود؟ چه خوب که برگشتید....

شاید بعضی ها بگن: هی فلانی، زندگش شاید این است و این حرفها. ولی من می گم باید جنگید. چقدر دفاع؟ نوبت حمله است...

خوشحال می شم با هم تبادل لینک کنیم.

شاد و سلامت باشید.

آزاده پنج‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ق.ظ http://yas-sefid-17.blogsky.com/

می دونی درد من چیه؟
همین بچه ها که هنوز واسشون سخته تحمل تلخ آموختن قانون جنگل !!!
می دونی وقتی می خواهم برم با خوشحالی بهترین دوستم را ببینم ،
بهترین لباسم را می پوشم،
بهترین آرایشم را می کنم،
بهترین کفشام را انتخاب می کنم،
با خوشحالی و لبخند میرم بیرون...
اما هنوز سر اولین چهارراه نرسیده یه پسر بچه با دوتا چشم معصوم با یه دسته فال تو دستای قشنگش...
می دونی اون موقع حاضرم تمام لذت شوق دیدارم را بدم تا هیچ بچه ای اون جور با التماس نگام نکنه و من هیچ کاری از دستم بر نیاد...
غمگینم و نگران
برای چشمهایی که عشق توی اونا داره فراموش می شه...
.............................................
عاشق ، جاری و پایدار باشی تا ستاره.

حوال جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:23 ق.ظ http://haval.blogsky.com

سلام. از لینک شما ممنونم. فقط اگر امکان داشت لینک را به "حوال یعنی دوست" تغییر دهید.

منتظر نوشته های شما، حوال

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد