نمی دونم

نمی دونم...
صبح شده بود...
به سختی از جا بلند شدم تمام بدنم درد میکرد...
دلم کپک زده بود،البته خیلی وقته ها ولی دیگه اینو خوب احساس میکردم...
چراغ دوست داشتنی اتاقمو خاموش کردم،ضبط هم روشن مونده بود،خاموشش کردم که تا برگردم استراحت کنه...
مثل همیشه به سمت قرصها که یاور همیشگی من هستند، رفتم. چند تایی خوردم یادم نیست چی بود ولی یه چیزی خوردم که درد بدنمو نفهمم...خیلی آزارم میداد...چند روزی بود که همین وضعو داشتم! برای خودم هم عجیب بود...دلیلشو نمیدونستم فقط میفهمیدم که خیلی درد دارم...
سعی میکردم به خودم بگم:
حالت خوبه...امروز روز خوبی خواهد بود...نگران نباش...غصه نخور...این روزها هم میگذره...شاد باش... میتونی...میتونی...
باید بتونی...
کلی با خودم جرو بحث کردم،
تصمیم داشتم که اون روز حالم خوب باشه.
به سمت آشپزخانه رفتم...ولی آب هم به زور پایین میرفت...نمیدونم چی بود که تو  گلوم مونده بود...! بغض؟؟؟حرف؟؟؟
نمیدونم......
میخواستم ناراحتی هامو به باد بسپارمو خودمو راحت کنم ولی راستش دلم نیومد دیدم گناه داره....!!!
همین طور راه میرفتم،یه لحظه هم آروم نمیگرفتم...
به سمت ضبط رفتم...باز هم نوار همیشگی...آوای محزون همیشگی،آرومم میکنه...
هر چی لباس دورم بود تنم کردم،لرز داشتم...ولی فایده نداشت.
میخواستم وانمود کنم که هیچ مشکلی ندارم...
نمیخواستم دیگه کسی از صدای گریه هام به سراغم بیاد...
میخواستم بخندم
شاد باشم
با صدای بلند قهقهه میزدم،میخندیدم...
صدای خودم آزارم میداد!!!
خفه شو ....خفه شو....نخند....نخند...
گریه کن.... گریه کن!
ولی دیگه گریمم نمی اومد.یاد حرف یکی از دوستام می افتم که میگفت:
                                       گریه کردنم دل خوش میخواد...!
و من حتی گریمم نمی اومد.
نمیخواستم اینجوری باشم،من اون روز قصد داشتم شاد باشم.......برای اون روز خیلی برنامه ها داشتم!
میخواستم عقده هامو فریاد کنم ولی صدام از سینه بالاتر نمی یومد...
و افسوس...افسوس که نشد!
ولی اون روز یه چیزی رو خوب فهمیدم و آن، این که
                                     سرشت مرا با غم عجین کرده اند...!
مقاومت بی فایده است...!!!


الناز 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد