بستنی نیمه کاره!

بیا آقا بهزاد ...

- تا این سه تا بستنی رو بخوری باباتم اومده !

- مرسی آقا رضا(نگهبان کارخونه) شما خودتون نمی خورین؟ سه تا خیلی زیاده!

- چیزی نیست... نصفش آبه .. بخور!

من الان برمی گردم...

(از ماشین پیاده شد)

از دست بابام عصبانی بودم ...چرا منو باخودش نبرد ؟! همیشه همین جوری بود،اون یه بچه با وجود(؟) می خواست که نماز اول وقتش ترک نشه(!) ؛ مثل داداش وسطیم !

من اصلا اون جوری که اونا می خواستم نبودم ،من عاشق ادبیاتو و فلسفه بودم، هیچ اعتقادی هم به خدا و پیغمبر نداشتم .

به قول بابام کاری هم نبودم ،همش تو خودم بودم یعنی هستم ! هر روز تنها تر می شدم ، از همه بریده بودم از مدرسه فامیل خانواده از همه چیز...

تنها تفریحم چت کردن بود.

 اما یه روزی همه چیزعوض می شه ، می دونم !

 از این بدبختی در میام ، تنها هدفه زندگی عشقه ! فقط همین ، و من هنوز دچار این درد نشدم ، وقتی دچار این درد بشم همه چیز تغییر می کنه ، یعنی امیدوارم تغییر کنه!

اولین بستنی رو تموم کرده بودم داشتم دومی رو هم به زور می خوردم ، رفته بودم تو رویاهای دو نفرم و داشتم کلی با خودم حال می کردم که یهو چشمم خورد به دو تا بچه که با مادرشون تو چمنای جلوی کارخونه نشسته بودن!

یه لحظه حس کردم تمام بدنم یخ زده از بستنی بدم اومد ، من داشتم به زور بستنی می خوردم و اون دو تا بچه ...

از خودم بدم اومد ،من انقدر طمع کار بودم که حتی به یه بچه 5 ساله رحم نکردم اون وقت انتظار دارم یه روزی خودم رو برای عشق فدا کنم ، چه رویاهای احمقانهای!

دیگه دیر شده بود ، اون یه دونه بستنی هم سر جاش اب شد ، خیلی سریع تر از اونی که من بخوام بدمش به اون بچه ها... بعد از نیم ساعت بابام با دوتا کارگرو 5 تا کارتن بستنی اومد   
  

 

 

امسال شروع شد!

امسال شروع شد

پارسال هم شروع شده بود

اما امسال فرق می کند

امسال سالیه که من

درس خوان خواهم شد

امسال سالیه که

 من پسر خوبی خواهم شد

همان طورکه مادرم می خواهد

خوش تیپ

موفق

و مومن

چقدر کودکانه!

امسال سالیه که دیگر

هیچ کسی به هیچ کسی ظلم نخواهد کرد

امسال سالیه که همه کودکان

از کودکیشان لذت می برند

امسال سالیه که

بین پیام های بازرگانی فیلم نمی بینیم

وامسال

سالیه که طلسم تنهایی من

شکسته می شه

و من

تو را پیدا خواهم کرد

ولی نه!

امسالم مثل پارسال

شایدم بدتر

نمی دونم

برای ایران!

وقتی من وتو در آغوش وطن
 تنها عید باستانیمون رو جشن می گرفتیم
تنها عیدی که می شه بهش گفت عید
قشنگ ترین عید دنیا 
یه نفر
اون ور دنیا  
تنهایی
تو یه اتاق ۹ متری
با یه سفره بدون سین
عید رو جشن گرفت!
به یاد ایرانیان دو از وطن هم باشیم!

عید امسال فرقی با سالای دیگه نداشت کلیشه ها تکرار می شن و اگه عوضشون نکنی
خراب می شن
آخرین میراث ما از اجدادمون
همین عیده!
و این خاک
خاکی که سالهاست نخندیده!
خاکی که سالهاست در اسارته!
خاکی که تنها مونده!
بیایید ایرانمان را نجات دهیم
 

امشب

امشب

 وقتی ماه

 خیابان های پرهیاهو را روشن می کرد

امشب

وقتی لبان من اینجا، و لبان تو آنجا

در انتظار هم آغوشی بودند

امشب

 وقتی مردگان با صدای شادی جوانان

در گور وتحرک خود می لرزیدند

امشب

 وقتی من وتو دور آتش زرتشت

در جشن اهورامزدا

لذتی حقیر می بردیم

 

کهکشانی خورشیدش را خاموش کرد

 

امشب

در یکی از برج های پنجاه و هفت طبقه کوتاه

دخترکی 17 ساله

در آغوش اسارت پیرمردی 71 سالهپ

 آرام گرفت

مضطرب

معذب

پر امید

وتمام بکارت پاکش

را به خیال رویاهای کوچک کودکیش

به یک گوژ پشت فروخت

 

امشب دخترک

برای اولین بار یه شکم سیر غذا خورد

برای اولین بار با جیب های پر از کاغذ راه رفت

 

ونمی دانست

امشب تیغی قلبی را شکافت

و خانواده پسرکی را به عزا نشاند

خانواده ای که

 تنها عضوش پسرک بود

 

پسرک

 هیچ وقت به دخترک نرسید

و دخترک

هیچ وقت به رویاهای رنگینش نرسید

و پیرمرد

هیچ وقت لذت انسان بودن را نچشید

او ذاتا یک حیوان است

 

عاشق، عاشقانه ،معشوق را عاشق بود

و معشوق

احمقانه به دنبال کاغذ باطله های با ارزشه بی ارزش بود

امشب

خورشیدی خاموش شد

فردا نوبت خورشید من و توست

 

 





خنده احمقانه کودکان ریش دار

 

امروز هوا سنگین بود

زمین جاذبه ای فراتر داشت

امروز پلکان من با بیداری قهر کرده بودند

و امروز...

خیانت رنگ تازه ای داشت

 و آن کس که آیینه من بود

 شکسته بود

ساعتهای های پوچ خوشبختی

چه زود تمام می شوند

 

او ، آن ، آن یکی و تو

به یکباره درها را از پشت بستند و بستی

ومن را به جلاد زمان و مکان سپردند و سپردی

آباد باد

دنیای کوچک او

پر نور باد

چشمان نزدیک بین آن

زنده باد

زبان کوتاه قد آن یکی

و آباد باد

تمام هستی بزرگ و زیبای تو

ذرات هوا هم از نزدیکی با من

معذب می شوند

و باد آن ها را با خود برد

آرام

آرام

آرام

و زوزه کشان همه را با من بیگانه کرد

باد آزاد بود

 و آزادگی را نفهمید

 

من از دنیای خلا ماده و احساس می آیم

و دستانم پر است از

گلبرگ های گل های وحشی

که روزی در همین نزدیکی گرده افشانی می کردند

 

بوی خیانت می آید

تلخ

 شیرین

 سیاه

 سفید

سلول های خاکستری بکارت خود را از دست داده اند

و جنین های 4 ماهه خود را

 از دیدن این دنیای سردو تاریک

 محروم کرده اند

 

این پله ها به اعماق رسیده اند

و من سالهاست

لجن زار ها را به خیال عشق طی کرده ام

همه چیز سرد شدند

خاموشی هزار ساله شد

هپی بیرث دی

و ظلمت از آغاز

 هویت ها را در ذهن های معصوم گمانم می ساخت

 

خطوط کند شده اند و قلم های پوسیده

بالای دارهای کوتاه

جان خود را پس از قرن ها

به پرواز در می آورند

قلم های دکوری با آن رنگ های وارنگ

در ویترین ها تراشیده می شوند

 

امروز

من
 تنها شدم