وعشق نوای بی صدای ستاره ای است که سالهاست مرده است
ومن هنوز
با ساز سیاه
ابر بی تلاطم
وآسمان بی رنگ زندگی می کنم
زندگی آرام است مانند رودی که هر روز می خروشد
هر روز...
می خروشد اما مثل دیروز مثل فردا
وشاید احساسم
در شعرها خوابیده است
زبان
زمان
ما و این دنیا
وباز در میان هیاهو ساکتم...
کسی گفت:مسکوت!
روزها ، هفته ها ،سالهاست
می خندم و مستانه می گریم
ما نیز...
مانیز در اوراق زمان می میریم
و عشق
انگار باید باشد
مثل پول مثل کار
وعشق
شاید...
نه! تنها کلمه ای زیباست!
عشق
زمان
خیال
نیاز
بگذارد بگذرد
وقتی طرح اسلیمی ها با کرشمه هایی ظریف خود نمایی می کنند
وقتی در باغچه های زیر پایمان ،گل ها بذر افشانی می کنند
وقتی فرش ها شعر تازه ای می خوانند
ما تنها با نگاهی سرد و قدمهایی مغرور شکوفه هایشان را پایمال می کنیم!
ونقش ها
در خطوطی موازی
به رقص در می آیند
وآنگاه که مانند دو آغوش گرم به هم تنیده می شوند
به ترنج می رسند
و ترنج خود...
و کبوتران در شوریدگی شامگاه
آوازسبز سر می دهند
و جوهر قلم هایم
در رگ هایم جاری می شوند
و آنگاه" من" را همه جا فریاد می زنند
تابوت شکنی باید
آرام و مستحکم
این خانهُ تاریک
سخت استوار است
کودک من!
آرام باش!
بالغی باید...