باید...

خاک                                                                                                                                     

     ماندگار       

              تنها

                   سر سخت   

باد

  پرواز

          خیال

                 رقصان

و آب با خیالی آسوده

             با خاک و باد

                      گیاهی می رویاند

 

در دنیایی که هیچ چیز و هیچ کس ساکن نمی مانند

در میان انسان هایی که هر یک به سویی روانند

زیر آسمان سیاه وشاید آبی

کنار جویی که به پست ترین مکان می رود

                                     فرشتگان سرود رهایی می خوانند

و صدای آه درختی که باید همیشه در باغچه بماند

 و زوزه بادی که باز باید کوچ کند

 

انسانی می خواهد پرواز کند و همه چیز را از بالا نگاه کند از دید یک گنجشک،شاید اگر پرندگان اینقدر احمق نبودند ، ریزش اشکانشان خیسمان می کرد...

وشاید باران اشکشان باشد که می گریند به حال ما!
باید ماند

باید فکر کرد و هر روز سحر ،با سپیده از خواب برخواست و در میان مردم زیست و لمس کرد ...

باید رفت

باید رها کرد هر آنچه را که چشم می بیند و شامگاهان با ستارگان به رقص پرداخت...

من انسان هستم...

باید ماند،باید رفت و باید سازش کرد...

                          

سفر انسان را پخته می کند مخصوصا در گرمای تابستان...

خیلی از ما آدمها وقتی یک کاری را تمام می کنیم ،برمی گردیم وبه راهی که پیموده ایم نگاه می کنیم و به این می اندیشیم که چه چیزی به داشته های افزوده شده؛اما حقیقت این است که انسان پیچیده تر از آن است که بتوان به همین راحتی ذهنش را بررسی کرد.

سه ماه تعطیلی هم گذشت و با تمام برنامه های انجام شده و نشده اش خودش را به اول مهر رساند و واقعاً نفهمیدم کی از این جا رفت !

احساس می کنم زندگی داره سریع تر از قبل حرکت میکنه،آخرای  تابستون 19 سالم تموم شده ،اما هنوز باورم نمی شه،از بچگی برام یه دفترچه خیلی جالب مونده، دفترچه ای که توش حماقت بزرگ ترهارو می نوشتم و به خودم قول می دادم که مثل اونا نشم ولی یه جورایی این رودخونه بی رحم یا بارحم ما رو هم با خودش برد تو جماعت آدم بزرگ ها!

حالا که اون دفتر رو می خونم می فهمم آدمها تا وقتی بچن به مسائل خیلی ساده تر نگاه می کنن و وقتی بزرگتر می شن انقدر درگیر حاشیه ها میشن که در روزمرگی خودشون روزها رو به سالها می بافن و آنقدر می میرند که دیگر جایی در قبرستان ها پیدا نشه.

ما فکر می کنیم هر روز بزرگتر می شویم و هر روز عاقل تر، ولی این پوزیتیویست قشنگ تنها برای امیدوار کردن آدمهاییست که می خواهند زندگی را زیبا ببینند و با انرژی مضاعف هر روز ساعتها حمالی کنند و چرخ خانواده ای را بچرخانند و اگر این اندیشه نبود ،دنیا این گونه آرام نبود.

 

اول تابستون قصد این همه سفر رو نداشتم اونم به 35 شهر !

تقریبا نصف مدت تابستون رو در سفر بودم ،سفرهایی که اغلب فی البداهه صورت می گرفت و تمام اهل خون رو شاکی می کرد مثل سفر به زنجان با 15 هزار تومن...

ما سفر می کنیم که تجربه کسب کنیم تا دنیای پیرامون خودمون رو بشناسیم ولی حالا...

ولی حالا آدمها سفر می کنند تا از خودشون فرار کنن،از شهر شلوغشون از زندگی تکراریشون از حرف های تکراری و...

ولی ما هیچ وقت نمی تونیم از خودمون فرار کنیم ، کاش می شد زندگی رو مثل یک هارد فرمت کرد و همه چیز رو از اول آغاز کرد ولی باید یاد گرفت همه چیز رو ترمیم کرد مثل رجیستری ویندوز که اکثر ما ازش غافلیم و علت اصلی خرابی ها و کند شدن کامپیوتر رو می شه از اون خواست.

 وقتی به عنوان آخرین سفرم رفتم شیراز فهمیدم نمی تونم از خودم فرار کنم.

تو حافظیه وقتی داشتم به غلیون پک می زدم فهمیدم که باید در اتاق کوچک خودم دنیایی بسازم و همه چیز رو بر اون بنا کنم و با نشستن یا خوابیدن در اتاق 20 متری می شه تمام اسرار هستی رو کشف کرد همون جور که حافظ در قفسی به ظاهر کوچک تمام زندگیش رو گذروند و شاید به همه چیز رسید!

حافظ هیچ وقت از شیراز خارج نشد همین طور مولوی...

روح ما آنقدر بزرگ است که نیازی به این دنیای کوچک نداشته باشد!

من چگونه متولد شدم؟


من اولش فیتو پلانکتون بودم یه نهنگه منو خورد بعد نهنگ بد بخت تو سواحل فرانسه به گل نشست و چون اون موقع از نهنگ ها حمایت نمی شد مردم منو با نهنگه خوردند،البته منو شخصیت مهمی خورد که الان می فهمم  اسمش داوینچیه ، چون کاراش خیلی برام آشنا بود.
من سال های سال نقش انگشت شصت دست راست وی را داشتم . وقتی مردش باکتریای خاک گوشت منو خوردند و رفتن تو ساقه یه بوته ، اولش من و بقیه فقط یه بوته دو سانتی بودیم ولی کم کم بزرگ شدیم و من شدم یه خیار !
یه روز رنه مگریت با میشل فوکو اومدن سر قبر داوینچی ، فوکو منو کند و گفت :
فوکو:این یک خیار نیست!
مگریت:مطمئنا! من هم مثل تو فکر می کنم این یک خیار نیست ولی چیه؟
فوکو:چیزی که تو بهش دست می زنی پوسته خیاره نه خیار!
مگریت:درسته !خیار مجموعه مفزه خیار و پوستشه و من الان دارم پوستشو لمس می کنم!
فوکو:ولی بهترین واژه، تصویر خیاره! چون هر کدوم از ما یه جور این جسم رو در ذهنمون تصویر می کنیم!
مگریت:پس تکلیف این بدبخت چی می شه؟
فوکو:چه طوره ما براش تصمیم بگیریم؟
مگریت:یه آدم باشه خوبه!
فوکو:پس بریم یه آدمش کنیم!
فوکو بعدا در کتاب واژه ها و چیزهاش در مورد من زیاد حرف می زنه ولی مهم این بود که من داشتم یه آدم می شدم نه یه شصت آدم یا یه خیار!
فوکو داوطلب شد تا منو بخوره تا من تبدیل به اسپرم بشم و بعدش آدم بشم ولی فوکو حواسش نبود که انسان خروجی های دیگری هم داره پس منو به طرز افتضاحی منو ...
من پنجاه سال تو فاضلاب های فرانسه می چرخیدم واقعا زندگی مصیبت باری بودولی بعد از نیم قرن منو به عنوان کود صادراتی مرغوب فرانسه به برزیل فرستادند اونجا منو ریختن پای یه درخت موز!
من سرنوشت شومم رو برای درختهای موز تعریف کردم و گفتم که فیلسوفای احمق چه بلایی سرم آوردن!
درختای موز بهم اطمینان دادن که با موز شدن امکان آدم شدنم خیلی زیاد می شه، منم موز شدم.
هنوز سبز بودم که منو فرستادن یه جای دیگه که الان می دونم ایرانه،تو ایران کم کم زرد شدم و صد نفر منو خرید و فروش کردند تا رسیدم به در مغازه،خیلی ها اومدن منو بخرن ولی چون اون موقع خیلی گرون بودم کسی منو نمی خرید اما یه روز یه آقاهه که بعدا فهمیدم بابامه اومد منو با چهار تا موز دیگه خرید و برد خونه.
اینبار قضیه به خیر و خوشی به انجام رسید و من در رقابت با بقیه موزها پیروز شدم و 9 ماه بعد هم به دنیا اومدم!