امشب

امشب

 وقتی ماه

 خیابان های پرهیاهو را روشن می کرد

امشب

وقتی لبان من اینجا، و لبان تو آنجا

در انتظار هم آغوشی بودند

امشب

 وقتی مردگان با صدای شادی جوانان

در گور وتحرک خود می لرزیدند

امشب

 وقتی من وتو دور آتش زرتشت

در جشن اهورامزدا

لذتی حقیر می بردیم

 

کهکشانی خورشیدش را خاموش کرد

 

امشب

در یکی از برج های پنجاه و هفت طبقه کوتاه

دخترکی 17 ساله

در آغوش اسارت پیرمردی 71 سالهپ

 آرام گرفت

مضطرب

معذب

پر امید

وتمام بکارت پاکش

را به خیال رویاهای کوچک کودکیش

به یک گوژ پشت فروخت

 

امشب دخترک

برای اولین بار یه شکم سیر غذا خورد

برای اولین بار با جیب های پر از کاغذ راه رفت

 

ونمی دانست

امشب تیغی قلبی را شکافت

و خانواده پسرکی را به عزا نشاند

خانواده ای که

 تنها عضوش پسرک بود

 

پسرک

 هیچ وقت به دخترک نرسید

و دخترک

هیچ وقت به رویاهای رنگینش نرسید

و پیرمرد

هیچ وقت لذت انسان بودن را نچشید

او ذاتا یک حیوان است

 

عاشق، عاشقانه ،معشوق را عاشق بود

و معشوق

احمقانه به دنبال کاغذ باطله های با ارزشه بی ارزش بود

امشب

خورشیدی خاموش شد

فردا نوبت خورشید من و توست

 

 





خنده احمقانه کودکان ریش دار

 

امروز هوا سنگین بود

زمین جاذبه ای فراتر داشت

امروز پلکان من با بیداری قهر کرده بودند

و امروز...

خیانت رنگ تازه ای داشت

 و آن کس که آیینه من بود

 شکسته بود

ساعتهای های پوچ خوشبختی

چه زود تمام می شوند

 

او ، آن ، آن یکی و تو

به یکباره درها را از پشت بستند و بستی

ومن را به جلاد زمان و مکان سپردند و سپردی

آباد باد

دنیای کوچک او

پر نور باد

چشمان نزدیک بین آن

زنده باد

زبان کوتاه قد آن یکی

و آباد باد

تمام هستی بزرگ و زیبای تو

ذرات هوا هم از نزدیکی با من

معذب می شوند

و باد آن ها را با خود برد

آرام

آرام

آرام

و زوزه کشان همه را با من بیگانه کرد

باد آزاد بود

 و آزادگی را نفهمید

 

من از دنیای خلا ماده و احساس می آیم

و دستانم پر است از

گلبرگ های گل های وحشی

که روزی در همین نزدیکی گرده افشانی می کردند

 

بوی خیانت می آید

تلخ

 شیرین

 سیاه

 سفید

سلول های خاکستری بکارت خود را از دست داده اند

و جنین های 4 ماهه خود را

 از دیدن این دنیای سردو تاریک

 محروم کرده اند

 

این پله ها به اعماق رسیده اند

و من سالهاست

لجن زار ها را به خیال عشق طی کرده ام

همه چیز سرد شدند

خاموشی هزار ساله شد

هپی بیرث دی

و ظلمت از آغاز

 هویت ها را در ذهن های معصوم گمانم می ساخت

 

خطوط کند شده اند و قلم های پوسیده

بالای دارهای کوتاه

جان خود را پس از قرن ها

به پرواز در می آورند

قلم های دکوری با آن رنگ های وارنگ

در ویترین ها تراشیده می شوند

 

امروز

من
 تنها شدم

جبر زمونه!

این آقا بهزاد ما دلش می خواد دنیا رو عوض کنه !
یکی نیست بهش بگه پسرم من نکن این کارا رو! بهزاد حتی یه دوست هم نداره ! بهزاد خیلی تنهاست دور و بریاش به خونش تشنن !؟
این بهزاد ما خیلی دوست داره !ولی اصلا دوست نداره !
بهزاد دیگه هیچی نمی نویسه ! درست یا غلط می خواد به خودش برسه غرق شه تو این زندگی کثیف!
درس بخونه! احمقانه مهندس بشه! یه زن خانوم بگیره از اون خانواده دارها!
نمی دونه کارش درسته یا نه ولی بهزادم داره مثل بقیه ادم ها می شه یک کلیشه احمقانه و بزرگ ! یا بهتر بگیم یک گناه بزرگ!
بدرود
بهزادی بود و رفت!

روز آخر در موریس(با یه هفته تا خیر)

 

 

اینجا هم ملت با خودش کلی تظاهرات کرد و شعار داد .

امسال اولین سالی بود که تظاهرات نرفتم ، اگه تهرانم بودم نمی رفتم !

وقتی رسیدیم طیاره خونه یادم افتاد که یادم رفته اون کفش رو بخرم ، منم عادت ندارم جلوی علایقم رو بگیرم پس در نتیجه رگشتم تو شهر کفش رو خریدم و دوباره برگشتم فرودگاه ! ده دقیقه به پرواز مونده و بابام بدجوری قرمز کرده بود ؟! فهمیدم بازم از اون کارا کردم!

رو هوا که بودیم طیارمون که روش نوشته بودن شکستنی داشت سقوط می کرد و ماسک اکسیژن(استفاده نشد،فقط برای ایمنی بود) و این جور حرفه،ا یه هویی سرش رفت پایین وبرگشت بالا و کلی آدم داد و فریاد کردن و پروازی که قرار بود 1:30طول بکشه ،2:15 طول کشید البته من کل پرواز رو خواب بودم! و مامانم هم وقتی وضع آشفته هواپیما و منو تو اون وضع می بینه فکر می کنه مردم و غش می کنه! وقتی هم که رسیدیم گفت: رنگت مثل مرده ها شده بود؟!

خلاصه همه چیز گذشت ...