نقطه سر خط...

من و تو ، من ودیگران، من و دنیا، من و خطوطی درهم که هیچ نمی گویند...

و منی که مال این دنیا نیست و دنیایی که مال این من نیست...

 

و من انسانی با اسکلتی از استخوان و اعضایی از گوشت و پوست و مو، و ما همه انسان هایی هستیم با چراغ قرمزی از جسم و چه راحت در مقابل این چراغ قرمز ها سر فرود می آوریم و روح بزرگ خود را در جسمی کوچک محدود می کنیم!

و من و ما...

مجبوریم به زنده بودن در این کره  پوشالی ، کره ای که شاید در این دنیا نقطه ای هم نباشد ، ومن نقطه ای هستم در نقطه درنقطه در..

واین یعنی هیچ  یعنی همه چیز!

 

و ما انسان ها چقدر احمقیم که در این فضای کوچک به جدال می پردازیم مانند دو حیوان درنده که در قفسی کوچک با هم می جنگند

تا تنها یک کس در قفس حکم براند

                                    و نفهمد که او اسیری تنهاست!

 

 

ما همواره برای دیگران زیسته ایم و دیگران برای دیگران!

ما همیشه در تابوت ها دست و پا می زدیم و برای یافتن خویشتن در دنیایی غریب به دنبال رهایی

می گشتیم وندانستیم رهایی،یافتن خویشتن است.

و ما تعلق داریم به همه چیز ، به همه کس

                                                      و نیست می شویم در این اسارت.