وقتی سینما ،سی تا نما باشد!

 آقای بلخاری از منتقدان متعهد سینمای ما در مصاحبه ای می گفت:ما شاید از نظر جلوه های ویژه از هالییود عقب باشیم ولی سینمای ما ، بار هنری و مفهومی بالایی دارد!

سینمای هالییود در حال حاضر به ابر قدرتی تبدیل شده است که تقریبا تمام سینماهای دنیا بعد از دست دادن مخاطب های خود مجبور به تقلید از آن شدند(شاید مثل عرصه های دیگر)

سینمای هالیوود بیش از 50 سال است که تحت نظام لیبرالیستی حاکم بر آن مجبور به جذب مخاطب بیشتر و به طبع آن کسب در آمد بیشتر است  و این در واقعیت به معنای صنعتی سازی هنر سینماست و البته با توجه به هدف این سینما که ایجاد سرگرمی ای پر هیجان و جذاب است واضح است که هر روز در حال رشد است و سازندگان آن می توانند با استفاده از تکنولوژی های تصویری و متد های روانشاسی که هر روز در حال پیشرفت هستند ،فیلم های خود را جذاب تر کنند به عنوان مثال دلیل اصلی موفقیت فیلم ارباب حلقه ها جلوه های ویژه آن بود .

اما عامل دیگری که باعث رونق سینمای هالییود می شود استفاده از مطالبی همچون همزاد پنداری وتئوری هایی مانند تی ای(کودک،بالغ،والد) است که فیلمنامه نویسان را قادر می سازد با شناخت کامل از مخاطب و نیازهای روحی وی عمل کنند ؛ البته این سیر یعنی شناخت نیازها و خلق اثر سیر منطقی هنر یکی از تئوری های فلسفه هنر است ولی وجود پشتوانه نظام سرمایه داری و دخل تصرف آن در این هنر برای رسیدن به نیاز های خود اعم از سرگرم ساختن جامعه والقا و تبلیغ افکار و اندیشه های خود که اغلب به عموامل مادی ختم می شوند  مشکل اصلی ای سینمای بزرگ است.

با وجود سینمای جذاب هالیوود ، سینماهای بزرگ لهستان ،فرانسهو... یا مخاطبان خاص خود بسنده کرده و مانن

د هنرهای دیگر از جامعه سرمایه داری دوری می کنند یا دست به پیروی از آن می زنند که این مطلب با مقایسه فیلم های قدیمی که شاید ظاهری آماتور داشته باشند مشهود است !

 

ماتریکس همان راکیست!

شاید برخی معتقد باشند که ساخت فیلم های به ظاهر معنوی هالیوود همچون مسیر سبز،کنستانتین و شهر فرشته ها و ... که آمار آنها در این سالها رو به افزایش است ، نشان از تغییر روند هالیوود دارد ولی در حقیقت اینها نسخه هایی از همان فیلمهای اکشن و عشقی هستند که اکنون با لایه هایی جدیدتر عرضه می شوند.

سینمای ما نیز در واقع نسخه بومی شده هالیوود است و تفاوت های ساختاری در آن دیده نمی شود.

 

یک فرزند شهید کنار من بود!

به نام پدر ،حاتمی کیای همیشه! پرستویی همیشه!

شاید نباید از دفاع مقدس فیلم بسازیم چون به جای زنده کردن آن و نمایش ارزش هایش تنها به خلق آثاری می پردازیم که مشابهش را آمریکایی ها برای ویتنام کرده اند .

نمی دانم جوابش را چه باید بدهم،او اکنون باید بدون پدر باشد و دیگران با نام دفاع مقدس جیبشان را پر کنند.

 

سینما هم جای خوبیه!

پسره بغله من نشسته بود، نه انگار که من دارم دارم می بینمشون...

آخره فیلم دختره گفت :این فیلمه ، فیلمه دیروزی نبود؟

- آره من از صندلیاش یادم اومد!

فکر کنم اگه هنری مور می فهمید تو سینما ها و تاکسی های ایران چه خبره،فی الفور به ایران میومد تا از این صحنه های منحصر به فرد فیلم مستند تهیه کنه تا کل دنیا رو بخندونه!

من چگونه متولد شدم؟


من اولش فیتو پلانکتون بودم یه نهنگه منو خورد بعد نهنگ بد بخت تو سواحل فرانسه به گل نشست و چون اون موقع از نهنگ ها حمایت نمی شد مردم منو با نهنگه خوردند،البته منو شخصیت مهمی خورد که الان می فهمم  اسمش داوینچیه ، چون کاراش خیلی برام آشنا بود.
من سال های سال نقش انگشت شصت دست راست وی را داشتم . وقتی مردش باکتریای خاک گوشت منو خوردند و رفتن تو ساقه یه بوته ، اولش من و بقیه فقط یه بوته دو سانتی بودیم ولی کم کم بزرگ شدیم و من شدم یه خیار !
یه روز رنه مگریت با میشل فوکو اومدن سر قبر داوینچی ، فوکو منو کند و گفت :
فوکو:این یک خیار نیست!
مگریت:مطمئنا! من هم مثل تو فکر می کنم این یک خیار نیست ولی چیه؟
فوکو:چیزی که تو بهش دست می زنی پوسته خیاره نه خیار!
مگریت:درسته !خیار مجموعه مفزه خیار و پوستشه و من الان دارم پوستشو لمس می کنم!
فوکو:ولی بهترین واژه، تصویر خیاره! چون هر کدوم از ما یه جور این جسم رو در ذهنمون تصویر می کنیم!
مگریت:پس تکلیف این بدبخت چی می شه؟
فوکو:چه طوره ما براش تصمیم بگیریم؟
مگریت:یه آدم باشه خوبه!
فوکو:پس بریم یه آدمش کنیم!
فوکو بعدا در کتاب واژه ها و چیزهاش در مورد من زیاد حرف می زنه ولی مهم این بود که من داشتم یه آدم می شدم نه یه شصت آدم یا یه خیار!
فوکو داوطلب شد تا منو بخوره تا من تبدیل به اسپرم بشم و بعدش آدم بشم ولی فوکو حواسش نبود که انسان خروجی های دیگری هم داره پس منو به طرز افتضاحی منو ...
من پنجاه سال تو فاضلاب های فرانسه می چرخیدم واقعا زندگی مصیبت باری بودولی بعد از نیم قرن منو به عنوان کود صادراتی مرغوب فرانسه به برزیل فرستادند اونجا منو ریختن پای یه درخت موز!
من سرنوشت شومم رو برای درختهای موز تعریف کردم و گفتم که فیلسوفای احمق چه بلایی سرم آوردن!
درختای موز بهم اطمینان دادن که با موز شدن امکان آدم شدنم خیلی زیاد می شه، منم موز شدم.
هنوز سبز بودم که منو فرستادن یه جای دیگه که الان می دونم ایرانه،تو ایران کم کم زرد شدم و صد نفر منو خرید و فروش کردند تا رسیدم به در مغازه،خیلی ها اومدن منو بخرن ولی چون اون موقع خیلی گرون بودم کسی منو نمی خرید اما یه روز یه آقاهه که بعدا فهمیدم بابامه اومد منو با چهار تا موز دیگه خرید و برد خونه.
اینبار قضیه به خیر و خوشی به انجام رسید و من در رقابت با بقیه موزها پیروز شدم و 9 ماه بعد هم به دنیا اومدم!


بعد از دو هفته بیماری!

عشق یعنی آه یک لبخند دور
عشق یعنی فریاد یک روح کور
عشق یک دریا احساس نیست
عشق دو لب بی تاب نیست
عشق آن دو چشم غم بار نیست
عشق دو آغوش عریان نیست
عشق رقصی هشیار نیست
عشق ، عشق بازی با معشوق نیست
عشق آوای خوش باران نیست
عشق ناله یک پیکر بیمار نیست
عشق یعنی دوغ
یعنی کشک
عشق یعنی سخن از هیچ
یک حرف پوچ

اگه دارم بعد از دو سال از می و معشوق و لب و آغوش حرف می زنم به خاطر این نیست که خودم کلم رفتم تو آخور! به خاطر اینه که هرچی رفیق دارم هیکلشون تا اونجا تو این باتلاق گیر کرده!
اما عشق خنده دار ترین اسمیه که می شه به این رابطه ها داد .
ما انسان ها هم یه نوعی از حیوونا هستیم و یکی از غرایض حیوونا هم غریضه جنسیه،هر کدوم از این حیوونا هم تو یه سنی بالغ می شن مثلا گاو تو یک سالگی بالغ می شه،ولی ما موجودات دو پا خیلی دیر بالغ می شیم .
و اما عشق، عشق برچسبه خیلی خوشگلیه برای انجام این تجربه طبیعی!
جوونا تو ناخودآگاهشون این غریضه رو دارن و فقط و فقط هم با این غریضه وارد رابطه می شن ولی می ترسن اسمشو بیارن و اینجاست که عشق به عنوان ناجی همه کارها رو برای طرفین حلال می کنه!
من نه! اونایی که بلدن می گن خیلی بعیده تو این سن که هنوز خیلی تجربه ها رو نکردیم بشه به لایه های عمیق وجودی که بهش می گن عشق رسید!

توالت عمومی با یه ذره نمایشگاه!

هنوزم که هنوزه...

نمایشگاه هنوزدرداخل شهر برگزار می شود و کارشناسان صاحب سبک پیش بینی می کنند افتتاح نمایشگاه در بیرون شهر همزمان با اعزام اولین فضانورد مالزی به مریخ خواهد بود.

هنوزم که هنوزه...

نمایشگاه های ما از ابتدایی ترین امکانات رفاهی محرومند و اگه صف های دستشویی اجازه بدن ، می شه یه چندتا سالنی رو دید وهمچنین برای خوشایند دوتا آب معدنی فروش تمام شیرهای آب به ترکستان می باشند.

هنوزم که هنوزه...

آقای صاحب نام می گفت: ایران از جهت تعدد (مثلا نمایشگاه حجاب و پارچه تترون)و وسعت نمایشگاه در جهان سری در سرا دارد و نگفت که آقای بساز بفروش که در همسایگی خونه ما زندگی می کنه در نمایشگاه ساختمان غرفه گرفته!

هنوزم که هنوزه...

نمایشگاه های ما به جای اینکه محل نمایش و نشون دادنه دست آوردها باشه بیشتر بازار وارد کننده هاست!

هنوزم که هنوزه ...

هیچ نظارتی به غرفه ها و دسته بندی اونها وجود نداره(به غیر از نظارت بر خانم های غرفه دار و آهنگ های غرفه ها)امروز غرفه یه شرکت پارکت کار بغل یه عروسک فروشی بود.

هنوزم که هنوزه...

XLc آموزش زبان در خواب ، تو سه تا نمایشگاه گذشته غرفه داشته یعنی : ماشین، الکامپ و ساختمان!

هنوزم که هنوزه...

گزارشکره از خانمی که زنبیل دستشه می پرسه:

-خانم شما برای چی اینجا اومدین؟

(در حالی که دوربین زنبیل و هندونه خانمه رو نشون میده)

-پسرم گفت نمایشگاه معماری داخلیه(پارسال) ، چمنای خوبی هم داره ، البته من همیشه بچه هامو به علم و مدرسه تشویق کردم!

و اما نمایشگاه صنعت ساختمان اینگونه بود:

عجیب این است که تو کل نمایشگاه معماری داخلی پارسال و ساختمان امسال ما یه دونه غرفه طراحی شده ندیدم البته نبایدم ببینیم چون همه غرفه دارها یا وارد کننده های شکم گنده بودن یا بساز بفروش های شکم گنده تر!

بماند و ناگفته بماند...

 

حقیقت بسیار تلخ است و زیبا مانند یک فنجان قهوه تلخ و لذت بخش!

من و حصاری

                دو در دو در دو

                                   در خاموشی لحظه ها

                                                          رنگ  آب را از یاد برده ایم

و شاید در فرار از از انبوه روزها

                                          نمی دانیم در قطار روزها سواریم!

تجربه نوشیدن اولین فهنجان قهوه برا ی خیلی ها لذت بخش نیست و شاید تجربه نوشیدن اولین فنجان حتی با خلوار ها شکر برای یک کودک لذت بخش نباشد ولی...

آرام آرام عادت می کنیم!

جامعه پیرامون ما ، به آرامی وبه سادگی به ما تحمیل می کند که قانون تلخ و زیبای جنگل همه جا وجود دارد و حقیقت آرام آرام بدون آنکه دل درد بگیریم در دلمان لنگر می اندازد  و زبانمان از یاد می برد، کی به مزه تلخ ان عادت کرده است!

اما زبان من همیشه تلخی این حقیقت را حس می کند ،هر باربار بیشتر از قبل،من نمی توانم حقیقت جامعه ای پر از زشتی را با دبدن صفی از مردم که صبح برای خرید شیر از خواب بیدار می شوند فراموش کنم!

قهوه صبحانه من هر روز غلیظ تر و دلنشین تر از دیروز است، شیرو شکر تنها نقش مسکن را برای قهوه بازی می کنند و نمی دانم آن مرد کی می خواهد مزه واقعی قهوه تلخ را بدون شیر و شکر بچشد ،او همیشه  همه چیز را آنگونه که می خواهد می بیند ، نه آنگونه که هست!