I love you because of love

چقدر احمق بودم که عشق را با مترهای پست و حقیر می سنجیدم

چقدر احمق بودم که عشق را

لای خطوط گنگ نامه ها می جستم

چقدر احمق بودم که برای رسیدن به عشق

 نردبام های حقیر را بالا رفتم

هنوز هم احمقم

که می خواهم عشق را لای این خطوط بی جان بگنجانم

این خطوط فریبکارانه عشقم را کشتند

و من

چقدر احمق بودم

عشق یعنی من

که در بی نهایت افق چشمان تو نیست می شوم

عشق یعنی تو

که چشمانت را از بین خطووط رهانده ای

تا من

خودم را در آن گم کنم

عشق مرداب نیست

عشق منم

عشق توئی

عشق نهایت نترسیدن پروانه است

از سوختن در شمع

عشق نهایت خطوط موازیست

که در بی نهایت به هم می رسند

عشق یعنی

 مرگ عقل

عشق یعنی

ریزش حفرهای سست ایمان و اعتماد

عشق یعنی

عشق

 

آقای ناظم

از ماشین پیاده شد پول ماشین رو حساب کرد و کاپشن و کیفشو جمع و جور کرد

- اون کیه داره میاد؟!

- مسته؟!

-گداست؟

- نه بابا شبیه این شاعرای عاشقه !

- بیشتر به ژان وال ژان شبیه تا یه شاعر !

دو دقیقه وقت داشت برسه به مدرسه اما خیلی خونسرد تو پیاده رو قدم می زد، یه لبخند کوچولو زد وقتی جلو یکی از این لبخندا می زد بهش می گفتن:

دیوونه شدیا!

یه نوجوون 17 ساله ریز نقش با کفشای گروونی که دارن از دور جیغ می زنن ، فرقی نمی کرد کفشی که می پوشه گروونه یا ارزون ، خوبه یا بد ، انقدر بهشون نمی رسید که سر ماه دهن وا می کردن !

پاچه های شلوار جینشم انقدر روی زمین کشیده شده بود ، حسابی نخ کش شده بودند ولی بقیه شلوارش نو بود کمربندش با اینی که کوتاه شده بود ولی همیشه روی سوراخ  آخر بسته می شد پیرهن چروک نیم کرستی ای که پوشیده حدودا ترکیب قشنگی رو ساخته بود کفش کرم شلوار قهوه ای سوخته و پیرهن راه راه کرم

گوشه موهاشو تا ابروش پایین آورده بود مثل تمام جوونای اهل عشق !!!

دلش می خواست از پیاده روی تو این روز بارونیه بهاری لذت ببره اما ساعت آزارش می داد مثل همیشه یه" گور باباش" تو دلش گفت و خیلی آروم شروع کردن به راه رفتن .

صدای زنگ که اومد خیالش راحت شد که تاخیره  رو می خوره ، هدفوناشو گذاشت تو گوشش و آهنگی که دوست داشت رو آورد بین اون همه آهنگ اکثرا این یکی رو گوش می کرد تنها آهنگ ایرانی ای بود که تو" پلیر"ش  پیدا می شد. آهنگی که احتمالا ده نفرم گوش نکردن:

تنها صداست که می ماند(تا آخر همینو می خونه)

وقتی رسید به مدرسه ده دقیقه از زنگ گذشته بود آقای ناظم با اون کت و شلوار مسخره و قیافه احمقانش دم در ایستاده بود ، ناظم شروع کرد غر زدن و گیر دادن بعدشم در مدرسه رو باز کرد تا قهمرمان داستان ما بره تو !

با اینی که ناظمه چپ و راست بهش گیر می داد اما هیچ وقت ازناظم بدش نمی اومد ، اون همه رو دوست داشت حتی آدمهایی که همیشه براش می زنن!

وقتی اومد از وارد راه پله بشه باز آقای ناظم سبز شد و شروع کردن به گیر دادن:

- ببین آقای عزیز

شما خیلی بی نظمی یه دانش آموز این قدر بی انضباطی نمی کنه و...

سرش رو مثل همیشه انداخت پایین و یه چشم خشک و خالی گفت و رفت سر کلاس تا مثل دیروز و فردا حوادث تکراری رو تکرار کنه اما هیچ وقت ، هیچ وقت!

 حتی یه اَه کوچولو هم تو دلش نمی گفت! 

 

 

خیلی واضح گفتم تا کمکم کنی!

قبل عید تمام خونه رو ریختیم بهم از دل کوچولوی این تو گرفته تا قالب و مرام نوشتن تو بلاگ ؛ خیلی سخته آدم بخواد قبول کنه تنهاست

خیلی سخته رفیق داشته باشی اما نداشته باشی

کاش منم مثل بقیه بودم خیلی عادی و نرمال ، من باید همونی می شدم که بودم تو راهنمایی یه بچه

درس خون

مذهبی

مظلوم

...

می خوام مثل این بچه یتیما که هیچ کس رو ندارن حرف بزنم:

هفت سالم بود که یهو دو تا داداش 1ماهه  و دو ساله پشت سرم سبز شدند ، دقیقاهفت  سالم بود

اون موقع سوگلی فامیل بودم تولدم که می شد همه می یومدن ، خیلی قشنگ بود واقعا لذت می بردم تو فامیل پدریم حتی یه دیپلمه هم نداریم و اون موقع برای کل فامیل یه پسر کوچولو که همیشه شاگرد اول بود و قرآنش رو هم خوب بلد بود، خیلی خوشایند بود ، تو فامیل مادری هم با اینکه وضع درس خوندن بهتر بود اما من یه چیز دیگه بودم وقتی تو مسابقات قرآن(!) تو استان نفر سوم حفظ شدم دیگه فکر می کردم ....

مخصوصا که درسم هم فوق العاده بود و همیشه تو مسابقه ها شاهکار بودم وقتیم که همزمان مفید و تیزهوشان و اسوه قبول شدم دیگه فکر می کردم...

گفتن حس اون موقع ها خیلی سخته!

اما این پسر کوچولو وقتی بزرگ تر شد

 دیگه پدر مادرش وقتی براش نداشتند چون دو تا داداش کوچیک داشت

دیگه فامیلی نبود که بره خونش یا اونا بیان تولدش

دیگه قرآن خون نبود که همه نازش کنن

دیگه درس خون نبود که براش جایزه بخرن

 

خیلی چیزهارو هم روم نمی شه بگم مثل مریضی مادرم یا مشغله کاری زیاده پدرم یا اختلافات فامیلی یا...

 

نمی دونم

 یا روح من خیلی لطیف و بلند شده یا مردم خیلی پست شدن

اما هرچیه

این همه رفیق نارفیق ارضام نمی کنن

حتی یه خورده

حتی یه ذره

من یه آرزو بیشتر ندارم

فقط یه دونه

من یه دوست دختر واقعی می خوام که بتونم راحت باهاش حرف بزنم ، اونم همین طور ، بتونم راحت ...

یعنی یه معشوق

اما پیدا کردن یه همچین آدمی با این تعصبات خانوادگی من و از اون طرف فرهنگ غلط جامعه ما تقریبا صفره!

بشینم پای چت پیداش کنم یا بیفتم تو خیابونا ، صبح می رم مدرسه شبم میام تو این خونه!

از طرفی هم می ترسم با این فرهنگ غلطه جامعه ما دست زدن به این کار به ضررم تموم شه یعنی اغفال بشم

من گریم گرفته؟!

چی کار کنم

...........................