دیوان سه سر با آن دندان های کرم خرده و لبان کبود ، لبخندی کریح می زدند ، اهریمن سرمستانه فریاد می کشید تا اهورمزدا بیشتر به انزوا کشیده شود.
دیوان تمام ایران زمین را با قدمهای خود آلوده کرده بودن و آخرین قلعه پهلوانان ایران نیز در حال سقوط بود ، آخرین بازماندگان در این قلعه بودند و با نابودی این عده کم دیگر ایران زمین مفهمومی نداشت .
در قلعه باز شد ، اهورا با دیدن این صحنه چشمان را پر از اشک کرد
کودکان، زن ها، پیرمردها و ... همه و همه با هر چه که داشتند برای نجات کش.ورشان آمده بودند ، پیرمردها با عصایشان کودکان با اسباب بازی هایی چوبی و...
صورت اهورا لبخندی توام با امید به خود گرفت و رنج
پهلوانی با شمشیرش به سوی دیوان دوید
خشمگین به خاطر ایران
مغرور به خاطر ایران
مصمم به خاطر ایران
با تمام وجود شمشیرش را در پای دیوی فرو کرد ، دیو فریاد زد و او را بلند کرد ، چشمش را به چشم او دوخت ، هنوز تقلا می کرد.
شمشیری که هر گز ندید، از پشت قلبش را شکافت، هنوز از خشم دندان هایش را به هم می سایید .
خون پهلوان از چشمان اهورا مزدا جاری شد
اهریمن هنوز مستانه می خندید.
دیوی گفت: ما مهربونیم و حاضریم به شما اجازه دهیم تا تیری رها سازید و تیر هر جا فرود آمد آن فاصله قلمرو شما خواهد بود!
شدت خنده اهریمن بیشتر شد.
ایرانیان می داستند اگر این پیشنهاد او قبول نکنند دیگر ایرانی وجود نخواهد داشت پس تنها تیر اندازشان آرش را به میدان فرستاندند.
آرش پیش رفت و در مقابل دیوان ایستاد ، صدای خنده دیوها دشت را پر کرده بودند ، او بیاد تیرش را تا آنجا که می توانست دور تر می انداخت تا قلمرو بیشتری نسیب این بازمندگان شود.
کمان را زمین گذاشت ، تنها تیرش را دستش گرفت، دیگر کسی نمی خندید تیر را در بازوی لاغرش زد و به سوی بی نهایت دوید
دیگه پلو ما نمی یای
اگر آرش نبود ...
از این داستانهای تاریخی زیاد بگو
سلام. مشکلی نیست پنجشنبه قرار بذارم؟؟؟ خبرم کن. یا علیش
سلام. به سبک مفیدیا؛ ما کی باشیم که بخوایم شما رو تحویل بگیریم :)