جلوی پاتو نگاه کن!

 

وقتی تو همه دنیا جوونا دارن از جوونیشون لذت می برن ما باید خودمونو تو یه اتاق حبس کنیم ، چون که سال چهارمیم چون که باید کنکور بدیم چون...

پیش دانشگاهی داره شروع می شه باید خیلی چیزا تعطیل بشن از جمله همین جا، شایدم واگذار شد نمی دونم! دنبال یه نفر می گردم ، ببینیم چی می شه.

یک شنبه میزبان یکی از مراجع بودیم(صانعی)

در همین باب یکی می گفت: تو که این حرفارو می زنی به مرجع و این جور آدمها چی کار داری؟

 یکی دیگه می گفت : تو که با این همه آدم حسابی رفت و آمد داری چراد آدم نمی شی ؟

در هر صورت مهمونیه خوبی بود گرچه دیدن حاج آقا تکراری شده ، ولی هنوزم خالی از لطف نیست ، می گن کسی که رنسانس رو راه انداخته پاپ بوده ، شاید منم ...!!!!!!!!!!

یه مدت اینجا کم کاره این داستانو نوشتم عریضه خالی نباشه! 


مردک دیشب مرده بود صبح خیلی زود هم دفنش کردن ، باورش نمی شد مرده هرچی سعی کرده بود که دفنش نکنن فایده نداشت ؛ کم کم داشت باور می کرد که مرده !

هیچ خبری نبود نه عزرائیلی نه فرشته ای ...

از دویدن و بی تابی کردن خسته شده بود ، مطمئن شده بود هیچ کس اونو نمی بینه ، رفت نشست کنار قبرش دیگه آروم شده بود احساس سبکی می کرد  حس غریبی داشت ترس و انتظار ...

 شروع کرد به خوندن نوشته های روی سنگ قبر

پدری فداکار و همسری دلسوز

هیچ وقت بچه دار نشدن ، هیچ وقت زنشو به خاطر این قضیه سرزنش نکرد ، اما از سادگی و احمقی بیش از حد زنش همیشه ناراحت بود ، یاد لیلا افتاد... حتما به خاطر رابطه با یه زن دیگه عذابش می کنن ! حالا که همه چیز تموم شده بود نمی دونست پشیمونه یا خوشحال ؟! شاید حق با اون بود شایدم گناه کار بود؟

 

خبری از وعده های حاج آقا نبود ؟!

شاید فصل مرگ و میره ، انگار فرشته ها یادشون رفته اونم مرده .

شب شده بود ، چشماش رو بست امیدوار بود خوابش ببره ، تمام بدنش له بود ،داشت به احساس خوبی می رسید.

نفهمید چقدر گذشت اما یه دفعه حس کرد یه نفر بغلش ایستاده ، یاد حرف حاج آقا افتاد که می گفت شب اول قبر از اعتقادات آدم می پرسن ، حاج آقا سوالا رو هم گفته بود ، صبر نکرد کسی ازش بپرسه خودش سریع شروع کرد جواب دادن ، همه چیزو گفت همه گناهاشو ، کارای خوبشو و...

به خدا من مسلمونم نمازامو خوندم همیشه روزه می گرفتم...

فرشته پرسید :چیزی رو جا ننداختی ؟

هنوز می ترسید چشماشو بازکنه!

قضیه لیلا رو نگفته بود ...

فرشته دیگه چیزی نگفت!

نور شدیدی چشماشو اذیت می کرد ،آروم چشماشو واز کرد ، تا حالا انقدر آدم ندیده بود فقط آدم نبودند ، انگار اون پیرمرده که عبای سفیدی داشت خدا بود ، به اونی هم که بقل خدا بود میو مد که شیطون باشه با یه شال سیاه !

همه جدی و آروم اونو نگاه می کردن ، حتما می خواستن همه با هم چیزی بگن ؟!

وقتی سرشو به طرف فرشته کرد خشکش زد ، باورش نمی شد که فرشته همون...

فرشته خندید مثل وقتی که آدم داره کسی رو مسخره می کنه ، صدا دار!

همه شروع کردن به خندیدن

همه

همه

 

  

 

 

 

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
پیمان چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:50 ب.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
این اولین بار است به وبلاگ شما سر می زنم و خوشحالم با این وبلاگ آشنا شدم. وبلاگ زیبایی دارید و نگارشی زیباتر. راستش من عاشق داستان های کوتاه هستم.
اگر موافق باشید به هم لینک بدهیم.
(امیدوارم در درس هایتان موفق باشید در کنکور امسال موفق شوید)
موفق باشید.

سلمان چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:23 ب.ظ http://merajian.tk

نوشته ی الهدی رو که خوندم کلی اعضابم خرد شد که چرا همچین برداشتی کرده، مال شما ... تلافی سر کار بودن امروز دراومد. این هم یه خوش گذشتن دیگه!!! سخت نگیری خیلی بیشتر خوش می گذره! خدا خیرت بده. یا علیش

باران / طعم نان خارجی چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 07:57 ب.ظ http://rainysea.blogspot.com

بابا فقط یه آدم باحال مونده بود که اونم تو بودی تو هم که میخوای بری!!! ................بعدشم پاتو تو کفش همه کردی بس نبود فرشته هارم کشیدی وسط؟ .............چیزی ئیگه به کنکور نمونده. یخورده دیگه صبر کن.ایشالا قبول شی.

سجاد پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:06 ق.ظ http://paknevis.com/weblog

سلام. اون موقعی که هنوز شما نمی دونستی سیاست رو با کدوم س می نویسن من کار سیاسی می کردم عزیزم. راستی قدمت هم روی چشم

آوای من پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:27 ب.ظ http://avayeman.blogsky.com

سلام.
حدس می‌زدم درگیر امتحانات و درس‌ها باشی که دیر آپدیت می‌کنی. بالاخره این هم یه دوره‌ای از زندگی که می‌گذره. برای ما هم گذشت. اما خوب قبول دارم ؛ به سختی گذشت!!
راستی من مقلد آقای صانعی هستم. خیلی هم ارادت دارم خدمتشون. واقعا اگه فقط یه شیخ فهیم داشته باشیم ایشون هستند. من حتی راجع به انتخابات مجلس هفتم هم زنگ زدم دفترشون؛ جواب خیلی ۲۰ بود!! حالی بردم با مرجع‌ام که خدا داند!!! به زبون بی‌زبونی بهم گفتند که . . .
هر چند که بابام بهم گفت اشتباه کردی زنگ زدی؛ این مسائل ربطی به آخوندا نداره!! خودت مغزت رو به کار بنداز!!

علی جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:42 ق.ظ

حالا فکر نکن درس بخونی هم خیلی اوضاعت فرق می کنه

علی جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:22 ب.ظ

حیف که وبلاگ ندارم وگرنه می گفتم یری بزن و مهمون ما باش
در هر صورت مبارکتون باشه

حسین دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:47 ب.ظ

یه نیمکت تنها همیشه تنهاست اگر نذاره کسی روش بشینه. اگه نخواد کسی روش بشینه...

نرگس چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:09 ب.ظ http://rozaneh1001.blogsky.com

حالا به پا مثل من ۲سال این کابوس برات تکراری نشه...!!!موفق باش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد