همه اونایی که دوسش داشتن
هنوزم دوسش دارن!
اما یه دیوار خیلی گنده بین اوناست!
پسرک داره از فقر محبت می میره!
اونایی که اون ور دیوارن هم همین طور!
چرا روح بعضی از آدما انقدر بزرگ می شه!
خیلی رفته بالا
خیلی...
واقعا آدم می مونه با این جماعت چی کار کنه ؟
منظورم جماعت معلما و خانوادن ، همه این جماعت واقعا خوبی آدمو می خوان اما اشتباه عمل می کنن!
من برای خودم عقایدی دارم که مطئنا با عقاید اونا جور نیست ، تمام مشکلات هم از همین جا شروع می شه!
معلما و خانواده دوست دارن فرزندشون و شاگردشون تو راهی که خودشون براش ترسیم حرکت کنه ، براشون مهم نیست که من چی فکر می کنم ، در چشم اونا من یه آدم منحرفم که باید هر چه زود تر به راه مورد علاقه اونا هدایت بشم و اونا برای این که من به این راه هدایت بشم هر کاری بتونن می کنن!
این جماعت فقط یه را برای موفقیت می شناسن وهر کاری می کنن تا آدمو به این راه بکشونن از نصیحت کردن گرفته تا اجبار، نمی دونم از غرورشونه یا از اعتقاد قویشون!
واقعا ادم می مونه با این جامعت چی کار کنه!
از یه طرف می دونه همه این جماعت به قول خودشون خیر آدم رو می خوان ، از یه طرف می دونه دارن تو راهی که انتخابه کرده سنگ می ندازن البته این سنگ اندازی از نظر اونا کار بدی نیست چون فکر می کنن با این کار می تونن من رو هدایت کنن! نه می شه باهاشون مبارزه کرد نه می شه تسلیمشون شد!
من در آستانه راهی نو که شاید از هر هزار نفر یه نفرم این راهو نرفته، باید هم با این جماعت راه بیام هم اینکه مشکلات راه جدید رو بشناسم راهی که هیچ شناختی بهش ندارم!؟
من به راهی که انتخاب کردم اعتقاد کامل دارم ولی یه نوجوون 17 ساله نیاز به محبت داره نیاز به توجه داره نیاز به مشورت داره و از طرفی جماعتی که همیشه این کارا رو براش می کردن حالا حرکتی معکوس رو آغاز کردن!
تو این جماعت مادر ازهمه مهمتره !
دوست دارم به ساعت روی دیوار ایست بدم تا دیگه انقدر راه نره ، بعد به ابرهای تو آسمون می گم تا ابد ببارن
خیابون بارانی آدم های ساکن ، این جوری پیدا کردن تنها آدم زنده کاری نداره !
آخر پیدات می کنم!
قول می دم
دیوان سه سر با آن دندان های کرم خرده و لبان کبود ، لبخندی کریح می زدند ، اهریمن سرمستانه فریاد می کشید تا اهورمزدا بیشتر به انزوا کشیده شود.
دیوان تمام ایران زمین را با قدمهای خود آلوده کرده بودن و آخرین قلعه پهلوانان ایران نیز در حال سقوط بود ، آخرین بازماندگان در این قلعه بودند و با نابودی این عده کم دیگر ایران زمین مفهمومی نداشت .
در قلعه باز شد ، اهورا با دیدن این صحنه چشمان را پر از اشک کرد
کودکان، زن ها، پیرمردها و ... همه و همه با هر چه که داشتند برای نجات کش.ورشان آمده بودند ، پیرمردها با عصایشان کودکان با اسباب بازی هایی چوبی و...
صورت اهورا لبخندی توام با امید به خود گرفت و رنج
پهلوانی با شمشیرش به سوی دیوان دوید
خشمگین به خاطر ایران
مغرور به خاطر ایران
مصمم به خاطر ایران
با تمام وجود شمشیرش را در پای دیوی فرو کرد ، دیو فریاد زد و او را بلند کرد ، چشمش را به چشم او دوخت ، هنوز تقلا می کرد.
شمشیری که هر گز ندید، از پشت قلبش را شکافت، هنوز از خشم دندان هایش را به هم می سایید .
خون پهلوان از چشمان اهورا مزدا جاری شد
اهریمن هنوز مستانه می خندید.
دیوی گفت: ما مهربونیم و حاضریم به شما اجازه دهیم تا تیری رها سازید و تیر هر جا فرود آمد آن فاصله قلمرو شما خواهد بود!
شدت خنده اهریمن بیشتر شد.
ایرانیان می داستند اگر این پیشنهاد او قبول نکنند دیگر ایرانی وجود نخواهد داشت پس تنها تیر اندازشان آرش را به میدان فرستاندند.
آرش پیش رفت و در مقابل دیوان ایستاد ، صدای خنده دیوها دشت را پر کرده بودند ، او بیاد تیرش را تا آنجا که می توانست دور تر می انداخت تا قلمرو بیشتری نسیب این بازمندگان شود.
کمان را زمین گذاشت ، تنها تیرش را دستش گرفت، دیگر کسی نمی خندید تیر را در بازوی لاغرش زد و به سوی بی نهایت دوید
چقدر احمق بودم که عشق را با مترهای پست و حقیر می سنجیدم
چقدر احمق بودم که عشق را
لای خطوط گنگ نامه ها می جستم
چقدر احمق بودم که برای رسیدن به عشق
نردبام های حقیر را بالا رفتم
هنوز هم احمقم
که می خواهم عشق را لای این خطوط بی جان بگنجانم
این خطوط فریبکارانه عشقم را کشتند
و من
چقدر احمق بودم
عشق یعنی من
که در بی نهایت افق چشمان تو نیست می شوم
عشق یعنی تو
که چشمانت را از بین خطووط رهانده ای
تا من
خودم را در آن گم کنم
عشق مرداب نیست
عشق منم
عشق توئی
عشق نهایت نترسیدن پروانه است
از سوختن در شمع
عشق نهایت خطوط موازیست
که در بی نهایت به هم می رسند
عشق یعنی
مرگ عقل
عشق یعنی
ریزش حفرهای سست ایمان و اعتماد
عشق یعنی
عشق
از ماشین پیاده شد پول ماشین رو حساب کرد و کاپشن و کیفشو جمع و جور کرد
- اون کیه داره میاد؟!
- مسته؟!
-گداست؟
- نه بابا شبیه این شاعرای عاشقه !
- بیشتر به ژان وال ژان شبیه تا یه شاعر !
دو دقیقه وقت داشت برسه به مدرسه اما خیلی خونسرد تو پیاده رو قدم می زد، یه لبخند کوچولو زد وقتی جلو یکی از این لبخندا می زد بهش می گفتن:
دیوونه شدیا!
یه نوجوون 17 ساله ریز نقش با کفشای گروونی که دارن از دور جیغ می زنن ، فرقی نمی کرد کفشی که می پوشه گروونه یا ارزون ، خوبه یا بد ، انقدر بهشون نمی رسید که سر ماه دهن وا می کردن !
پاچه های شلوار جینشم انقدر روی زمین کشیده شده بود ، حسابی نخ کش شده بودند ولی بقیه شلوارش نو بود کمربندش با اینی که کوتاه شده بود ولی همیشه روی سوراخ آخر بسته می شد پیرهن چروک نیم کرستی ای که پوشیده حدودا ترکیب قشنگی رو ساخته بود کفش کرم شلوار قهوه ای سوخته و پیرهن راه راه کرم
گوشه موهاشو تا ابروش پایین آورده بود مثل تمام جوونای اهل عشق !!!
دلش می خواست از پیاده روی تو این روز بارونیه بهاری لذت ببره اما ساعت آزارش می داد مثل همیشه یه" گور باباش" تو دلش گفت و خیلی آروم شروع کردن به راه رفتن .
صدای زنگ که اومد خیالش راحت شد که تاخیره رو می خوره ، هدفوناشو گذاشت تو گوشش و آهنگی که دوست داشت رو آورد بین اون همه آهنگ اکثرا این یکی رو گوش می کرد تنها آهنگ ایرانی ای بود که تو" پلیر"ش پیدا می شد. آهنگی که احتمالا ده نفرم گوش نکردن:
تنها صداست که می ماند(تا آخر همینو می خونه)
وقتی رسید به مدرسه ده دقیقه از زنگ گذشته بود آقای ناظم با اون کت و شلوار مسخره و قیافه احمقانش دم در ایستاده بود ، ناظم شروع کرد غر زدن و گیر دادن بعدشم در مدرسه رو باز کرد تا قهمرمان داستان ما بره تو !
با اینی که ناظمه چپ و راست بهش گیر می داد اما هیچ وقت ازناظم بدش نمی اومد ، اون همه رو دوست داشت حتی آدمهایی که همیشه براش می زنن!
وقتی اومد از وارد راه پله بشه باز آقای ناظم سبز شد و شروع کردن به گیر دادن:
- ببین آقای عزیز
شما خیلی بی نظمی یه دانش آموز این قدر بی انضباطی نمی کنه و...
سرش رو مثل همیشه انداخت پایین و یه چشم خشک و خالی گفت و رفت سر کلاس تا مثل دیروز و فردا حوادث تکراری رو تکرار کنه اما هیچ وقت ، هیچ وقت!
حتی یه اَه کوچولو هم تو دلش نمی گفت!