آقای ناظم

از ماشین پیاده شد پول ماشین رو حساب کرد و کاپشن و کیفشو جمع و جور کرد

- اون کیه داره میاد؟!

- مسته؟!

-گداست؟

- نه بابا شبیه این شاعرای عاشقه !

- بیشتر به ژان وال ژان شبیه تا یه شاعر !

دو دقیقه وقت داشت برسه به مدرسه اما خیلی خونسرد تو پیاده رو قدم می زد، یه لبخند کوچولو زد وقتی جلو یکی از این لبخندا می زد بهش می گفتن:

دیوونه شدیا!

یه نوجوون 17 ساله ریز نقش با کفشای گروونی که دارن از دور جیغ می زنن ، فرقی نمی کرد کفشی که می پوشه گروونه یا ارزون ، خوبه یا بد ، انقدر بهشون نمی رسید که سر ماه دهن وا می کردن !

پاچه های شلوار جینشم انقدر روی زمین کشیده شده بود ، حسابی نخ کش شده بودند ولی بقیه شلوارش نو بود کمربندش با اینی که کوتاه شده بود ولی همیشه روی سوراخ  آخر بسته می شد پیرهن چروک نیم کرستی ای که پوشیده حدودا ترکیب قشنگی رو ساخته بود کفش کرم شلوار قهوه ای سوخته و پیرهن راه راه کرم

گوشه موهاشو تا ابروش پایین آورده بود مثل تمام جوونای اهل عشق !!!

دلش می خواست از پیاده روی تو این روز بارونیه بهاری لذت ببره اما ساعت آزارش می داد مثل همیشه یه" گور باباش" تو دلش گفت و خیلی آروم شروع کردن به راه رفتن .

صدای زنگ که اومد خیالش راحت شد که تاخیره  رو می خوره ، هدفوناشو گذاشت تو گوشش و آهنگی که دوست داشت رو آورد بین اون همه آهنگ اکثرا این یکی رو گوش می کرد تنها آهنگ ایرانی ای بود که تو" پلیر"ش  پیدا می شد. آهنگی که احتمالا ده نفرم گوش نکردن:

تنها صداست که می ماند(تا آخر همینو می خونه)

وقتی رسید به مدرسه ده دقیقه از زنگ گذشته بود آقای ناظم با اون کت و شلوار مسخره و قیافه احمقانش دم در ایستاده بود ، ناظم شروع کرد غر زدن و گیر دادن بعدشم در مدرسه رو باز کرد تا قهمرمان داستان ما بره تو !

با اینی که ناظمه چپ و راست بهش گیر می داد اما هیچ وقت ازناظم بدش نمی اومد ، اون همه رو دوست داشت حتی آدمهایی که همیشه براش می زنن!

وقتی اومد از وارد راه پله بشه باز آقای ناظم سبز شد و شروع کردن به گیر دادن:

- ببین آقای عزیز

شما خیلی بی نظمی یه دانش آموز این قدر بی انضباطی نمی کنه و...

سرش رو مثل همیشه انداخت پایین و یه چشم خشک و خالی گفت و رفت سر کلاس تا مثل دیروز و فردا حوادث تکراری رو تکرار کنه اما هیچ وقت ، هیچ وقت!

 حتی یه اَه کوچولو هم تو دلش نمی گفت! 

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
فیلسوف سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:37 ق.ظ

کدوم قسمت زندگیش تکراری بود:
اون قدم زدن و آهنگ تکراری که ناخودآگاه خودشو ملزم کرده بود رعایت کنه
یا اتفاقات متنوع بیرونی از پنجره ی ذهن قالب دارش, که می خواد همه چی رو تکراری کنه؟
تکرار واقعیت نداره!
تکرار وجود نداره!
تکرار در عالم خارج وجود نداره!
تکرار برداشت ذهن من و توست.
فکرهای تکراری من و تو....
من و تو, و اویی که از چند خط موازی روی چشمانمان, خود را اسیر قفسی میبینیم که نیست!
قفسی که جلوی چشمانمان است نه دست هایمان!

امیرحسین سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:44 ق.ظ http://www.material.persianblog.com

اقا بهزاد ممنون که به بنده سر زدین بنده شما رو زیارت کردم و حدثتون هم در مورد محل اکابر درسته...

سجاد سه‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:00 ب.ظ http://paknevis.com/weblog

سلام. قهرمان داستانتون زیادی بی استعداده :)

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:11 ب.ظ

سلام. تکرار وجود نداره، اگه خودمون نخوایم! ولی ما که از تکرار بدمون نمیاد!! خیلی باحاله ها !!!

مهرداد چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 02:46 ب.ظ http://diablo.persianblog.com

همه اینایی که مخالف تکرار هستن ، خودشون تکرارین !!

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 10:56 ب.ظ

این نظر بالایی چه نظر جدیدیه!

سیدصالح پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:24 ب.ظ http://mehreab.persianblog.com

آه... ۱۷ سالگی ...

آوای من پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 01:23 ب.ظ http://avayeman.blogsky.com

خدا همه رو با راه راست هدایت کنه؛ ان‌شاالله.
البته منظورم این نیست که این بنده خدا منحرف بوده‌ها؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد